#4_In My Blood_shawn mendes

856 140 14
                                        

#4
اطاعت کردن و سریع رفتن..
صورتش...غرق خون بود..سرشو انداخته بود پایین..
اون لنتیا چجوری زدنش..
من چرا اینجوری شدم..دفه اولم که نیست..
بسه پین..خودتو جمع کن..چرا باید از کاری که خودم خواستم انجامش بدن انقد ناراحت شم

پین:مالیک..مالیک؟!

صداش زدم..سرشو اورد بالا ولی انقد بی حال بود باز سرش افتاد پایین..
نبضشو چک کردم..
فاک..چرا انقد ضعیفه..

باید یکاری کنم..
چته لیام..آروم باش..نباید دلسوزی کنی..ازش حرف بکش..کاره تو همینه..

نباید بزارم اینجوری پیش بره..انسانیتم کجا رفته..
با اینکه هیچ وقت اینکارو نکردم ولی..
دستاش و بدنشو که به صندلی بسته شده بودو باز کردم..
عین جسم بی جون از رو صندلی افتاد تو بغلم..
باید دکترو خبر کنن..
بدنش زیادی ضعیفه..تحمل یکم کتک کاری رو نداشت..
تو بغلم گرفته بودمش..رفتم سمت در که ببرمش بیرون سمت ی جایی که فقط بتونن خوبش کنن..
چرا انقد استرس دارم..چه مرگمه من..
از اتاق رفتم بیرون..اونقدی تند دویدم سمت ماشین که کسیو نمیدیدم..
رسیدم..خوابوندمش رو صندلی عقب..
تا اونجایی که میشد تند رفتم..استرس وجودمو گرفته بود،رسیدم به بیمارستان..از صندلی عقب ماشین بلدش کردم و گرفتمش تو بغلم..
دویدم سمت اورژانس..

وقتی گذاشتمش رو تخت و بردنش متوجه نگاه متعجب بقیه شدم..

آره لباسم غرق خونه..
و اینک..من..
من پلیسم..
معلوم نبود چی باعث شد منو کشوند سمت این کار..
پرستاره اومد سمتم..

پرستار:مستر..شما همراه اون آقا هستید؟..

من:بعله..ینی نه..من پلیسم..
کارت شناسیمو بهش نشون دادم..

پرستار:اوه..بله..برای هزینه...!

وسط حرفش پریدم

من:هرچقد بشه خودم پرداخت میکنم..

بعد از پر کردن فرم و اینجور کارا رفتم رو صندلی نشستم..سرمو تکیه دادم به دیوار..

چیکار کردی لنتی..این کار خلاف مقرراته..از کار بیکارت میکنن..نباید اون مجرمو از اونجا خارج میکردی..اونم خودت تنهایی..
آره..اینا درسته..ولی نتونستم طاقت بیارم وقتی اون حالشو دیدم..

گوشیم زنگ خورد..
جواب دادم

هری:مستر پین..کدوم گوری رفتی؟چت شد با اون یارو دزده همدست شدی فرار کردی؟

من:خفه شو استایلز..داشت میمرد..

هری:اوکی..ولی باید خودت میبردیش؟اونم تنهایی؟؟؟

من:نمیدونم هری..هیچی نفهمیدم..تا رسیدم اینجا..

هری:همونجا بمون میام.

قطع کردم..
احساس بدی دارم..من باعث شدم اینجوری شه..
دکتره اومد نزدیکم..

دکتر:آقای پین..اون چنتا از دنده هاش شیکسته..و..

مکث کرد..

من:و چی؟؟؟

دکتر:باید آزمایش خون بده..مشکوک به بیماری ای هست..داروهاشو باید مصرف میکرده که ظاهرا چند روزی هست استفاده نکرده...این ضعیفش کرده..
خطر کما رفتنش هم بود اما خدا رو شکر کنید این اتفاق نیوفتاد..

احساس عذاب وجدان عین یه باری بود که گذاشته شد رو شونه هام..اما چرا؟اون فقط ی متهمه..همین..

دکتر:آقای پین؟!شما حالتون خوبه؟

من:کی جواب آزمایش مشخص میشه؟

دکتر:یک ساعت دیگه..

من:کاری هست که باید بکنم؟

دکتر: خب..کار های مربوط به پلیس و اینجوری چیزا..و اینک..چطوری این بلا سرش اومده؟

من: خودم پلیسم..اون متهمه..

با اخم گفتم

دکتر:اوه...خب پس خودتون میدونید..

داشت میرفت که انگار یچیزی یادش افتاد..

دکتر:راستی..اون شب همراه میخواد جناب سرهنگ

من:میمونم

به راهش ادامه داد و رفت..

نشستم رو صندلی ..با دستام سرمو نگه داشتم.چشمامم بستم..
دست یکی رو روی شونه هام حس کردم
سرمو اوردم بالا

هری:اوضاعش چطوره؟

من:تعریفی نداره..دکتره میگه مریضه..داروهاشو نخورده. ضعیف بودنش برا همینه ...کتکم که خورد سر بازجویی..

هری:اوففف..بدبخت ی دزدی اومد بکنه..ولی سوال من اینجاس که چرا تو اوردیش‌جناب سرهنگ..اولین بارت نیس داری اعتراف میگیری از کسی..ازین بدترا هم بودن..چت شد تو؟

من:هری تروخدا ولم کن..نمیدونم..نمیدونم

هری:حالت سرجاش نیستا..پاشو بریم ی چیزی بخوریم

من:میل ندارم..

هری:باشه بریم حداقل لباساتو عوض کن..

پاشدم هری ام همراهیم کرد..

هری:بیا من میبرمت نمیخواد بشینی پشت فرمون..ماشینتم برمیگردی برمیداری

من:باشه مرسی

حوصله بحث کردن ندارم..

رفتیم هری منو برد خونه ام.. باید دوش میگرفتم.. لباسمو عوض کردم..لباس قبلیم پرخون بود..
خودمم متوجه نشدم چند دیقه اس لباسای خونیمو تو دستم گرفتم و دارم بهشون زل میزنم.
هری اومد تو اتاق..

هری:لیام؟خوبی؟

هنوز چشامو از رو لباسا برنداشته بودم

من:آره..اِم..خوبم..

هری:خوبی آره..منم دوتا گوش رو سرمه..لیام بس کن..نمیخوای بهم بگی چت شده؟خیر سرم رفیقتم..از وقتی اون یارو رو گرفتی کلا عوض شدی..

اومد جلو..آروم لباسو از دستم گرفت..
دستامو گرفت...

هری:لیام..بهم بگو..

من:هری نمیدونم..من تاحالا چندین بار با همین شیوه و شایدم بدتر اعتراف گرفتم..ولی این دفه..اصن نمیدونم چم شد..چرا بردمش بیمارستان..چرا هیچی نفهمیدم وقتی صورتشو پر خون دیدم..

سرمو با دستام گرفتم..سرم داشت درد میگرفت از فکر و خیال

Depend On HimМесто, где живут истории. Откройте их для себя