#10_knocks me on my feet_Zayn Cover

584 98 3
                                    

#10
بعد از چندین سال گریه کردم...همون موقع هایی که میخوردم زمین مامانم بهم میگفت مرد که گریه نمیکنه..بعد سریع یکاری میکردم گریه ام بند بیاد...انگار گریه ی این همه سال جمع شده بود پشت پلکام برای الان..
چطوری تونستم..چطوری انقد اذیتش کردم..

صدای زنگ گوشیم اومد..هری بود باید جواب میدادم..

هری:سلام..لیام..برای اداره گزارش رد کردم توضیح دادم کارتو..اوناهم موافقت کردن..باید شیرینی بدی..

صدامو صاف کردم..ولی فایده ای نداشت..

من:مرسی استایلز..واقعا نمیدونم چجوری جبران کنم..

هری:لیام...لنتی صدات چرا گرفته؟

من:هیچی..چیزی نیست..

هری:به هرکی دروغ بگی به من نمیتونی..گریه کردی؟؟؟

من:عاممم..هووفف..آره..

هری:نمیخواد بگی چرا ...خودم میام اونجا..

نذاشت جوابشو بدم..قطع کرد..
بعد از این همه سال دیگه خوب منو میشناسه..
بازم سرمو گذاشتم رو فرمون..چشمامو بستم..متوجه گذر زمان نشدم
با صدای تق تق رو پنجره سرمو بردم بالا..هری بود..در سمت منو باز کرد..

هری:پاشو بیا بیرون ببینم..

دستمو کشید بیارتم بیرون..

درو بست..علامت داد دنبالش برم..

من:هری..حالم خوب نیست..

هری:مشخصه..منم برا همین اینجام..

رفتیم رو صندلی داخل محوطه ی بازِ بیمارستان نشستیم..

هری:خب بگو ببینم کی باعث شده تو برای اولین بار گریه کنی؟

من:دکترش گفت ممکنه عمل براش فایده ای نداشته باشه..گفت پنجاه پنجاهه

انگار برام دردناک تره وقتی برا کسی تعریف میکنم..

حتی هری ام نمیدونست چی بگه..اخم کرد...بعد چند ثانیه سکوت حرف زد..

هری:لی..به همون اندازه ای که ممکنه خوب نشه امکان بهبودشم هست..درسته؟

من:اینجوری میگن..

هری:پس باید با همون اندازه پیش بری..حتی اگه یک درصد هم ممکن بود خوب بشه تو بازم باید امید میداشتی..

من:هری..نمیتونم از دست بدمش..نمیتونم..

بازم اشکام جاری شد..
هری اومد نزدیک بغلم کرد..تو بغلش تا میتونستم گریه کردم..سعی میکرد آرومم کنه..

هری:اگه خالی شدی پاشو برو صورتتو بشور...دلت تنگ نشد براش از کِی اینجایی؟اینطوری میخوای امید اون باشی؟

من:باشهومیرم..

هری:منم میرم یچی بگیرم بخوریم..

من:میرم پیشش..

داشتم میرفتم که هری صدام زد..

هری:لیام...جلوش لبخند بزن..

لبخند زد و رفت..
رفتم سمت دستشویی..صورتمو آب زدم،با آب سرد..پف چشمام که بخاطر گریه بود کمتر شد..
من باید بهش روحیه بدم..به خودت مسلط باش لیام..
لیام..خب ..حتی اسمم بهش نگفتم..
با دستم زدم تو پیشونیم..(🤦🏻‍♂️)

رفتم سمت اتاقش..درو آروم باز کردم..بیدار بود ولی به یجا خیره شده بود..حتی متوجه اومدن منم نشد..

رفتم جلوتر..پیشش رو تخت نشستم..

من:زین..

صداش کردم..یکم مَنگ بود..

زين:بعله..

من:نمیدونم تا الان فهمیدی یا نه..اسمم لیامه..ببخشید زودتر بهت نگفتم..

Zayn pov
چرا؟چرا داره اینکارو میکنه؟چرا رفتارش عوض شده..انگار یه آدم دیگه شده..اونجوری که هری تعریف کرد چقد رو کارش حساسه و خیلی بداخلاقه نیست..چطوری انقد عوض شد..

ذل زده بودم تو چشماش نفهمیدم هنوز جوابشو ندادم..

لیام:زین..خوبی؟

زین:خووبمم..اسمتو وقتی با هری حرف میزدی فهمیدم..مشکلی نیست میفهمم چقد فشار کاریت زیاده..

لیام:خیلی خوبه که درک میکنی..

چند ثانیه چیزی نگفت..به پایین نگاه میکرد..انگار اومد ی چیزی بگه حرفشو خورد..
بعد باز یچیز دیگه گفت

لیام:عامم..هری گفت میره غذا بگیره..الانا پیداش میشه..

زین:مرسی که میفهمی غذای بیمارستان چندش ترین چیز ممکنه..

یه کوچولو خندید ...خندید..چقد خنده هاش کیوته..خدای من

در باز شد..هری اومد داخل دستشم چندتا بسته غذا بود..

هری:بگیرید بخورید دکترت بیاد ببینه پوست سر منو میکنه..

با لحن با مزه ای گفت..لبخند زدم..لیام رفت سمش غذا ها رو گرفت و اولیشو داد به من.. خودشم نشست صندلی کنارم..هری ام رو ی صندلی دیگه..
لیام اول مطمئن شد من شروع کردم ..بعد خودشم از غذاش خورد..
نمیتونم بخورم..حالم خوب نیست..همش دوست دارم بخوابم..
لیام متوجه شد دارم با غذام بازی میکنم

لیام:چرا نمیخوری؟خوشت نمیاد؟

من:نه..نه..نمیتونم..حالم زیاد روبه راه نیست..

لیام:اگه نخوری ضعیف و ضعیف تر میشی..نکن اینکارو..

اونم انگار اشتهاش از دست رفت..دیگ لب نزد به غذاش..
هری با تعجب ی نگاه به من میکرد ی نگاه به لیام..

هری:لیام تو چرا نمیخوری؟

لیام:حالش خوب نیست..باید استراحت کنه..

به پایین نگاه میکرد. از کنارش میتونستم اخمشو ببینم..من باعث شدم اینجوری شه؟فاک بهم که هیچیم درست نیست..

من:لیام..لطفا بخور..ناراحت نباش..من خوبم.

هری:من میرم..لیام اگه کاری داشتی زنگ بزن..

از در رفت بیرون..بیچاره..لعنت به من..حتی یه غذاهم نذاشتم از گلوشون پایین بره..

لیام هنوز اخمش از صورتش نرفته بود..درسته عصبانیه ولی واقعا جذاب میشه..چی میگم تو این وضعیت؟

لیام:زین من بدم میاد وقتی بحرفم گوش نمیدن

من:منظوری نداشتم..دست خودم نیست..میلم نمیاد..

Depend On HimМесто, где живут истории. Откройте их для себя