#92_New Eyes_Adam Lambert

211 33 2
                                        

#92

Liam pov
من:پس میشه بهت اعتماد کرد؟

جِی:مطمئن باشید مستر پین

من:سایمون مرد باهوشیه،نباید شک کنه،کارتو باید جوری جلو ببری که نفهمه برای چی بهش نزدیک شدی

جِی:میدونم قربان

من:خب،دقیقا همین امروز به اون زندان انتقالش دادن هنوز کامل خوب نشده،کلی تیر تو زانوهاش خورده بود،بعید میدونم دیگه بتونه راه بره

جِی:این خودش ی امتیاز برای ماست

با لبخند کج که معمولا روی صورتشه حرف میزد

من:درسته،بالوین ماموریت از همین امروز شروع میشه،از اینجا میری به اون زندان

جِی:بعله قربان

دستمو کلافه روی موهام کشیدم
دستامو گذاشتم رو میز و جدی تر از قبل حرف زدم

من:بالوین،اگه یک درصد بفهمم داری با اون همکاری میکنی باید فکر و خیال آزاد شدنو از سرت برای همیشه بیرون کنی

جِی:کی از آزاد شدن بدش میاد؟بهم اعتماد کنید سرهنگ،میدونم چجوری انجامش بدم

من:خوبه،دو نفر دیگه از همکارای من قراره تو این ماموریت باهات باشن،امروز باهاشون آشنا میشی،اونا به من گزارش میدن،مراقب چیزایی که قراره تو این مدت اتفاق بیوفته باش

جِی:من آمادم

من:میبینمت

از اتاق اومدم بیرون و دیدم کول بیرون اتاق ایستاده بود جلوی در

من:کول تو مگه شیفتت تموم نشده؟

کول:نه قربان،رفتم و برگشتم

رفتم سمت آب سردکن و ی لیوان برداشتم و برا خودم آب پر کردم

کول:سرهنگ،اون کسی که دیشب رانندتون بود..

من:یادمه،الان میرم،بفرستش تو اتاقم

لیوانمو سرکشیدم و پرونده ها رو از دست کول گرفتم اطاعت کرد منم رفتم تو اتاق
پشت میزم نشستم

اگه این یکیم تمومش کنم میرم خونه،خسته شدم دیگه،باید به دکترش زنگ بزنم و بپرسم برا درمان کجا بریم بهتره
صدای ضربه روی در اومد سرمو اوردم بالا

من:بیا داخل

یکی ازسربازا اون راننده رو با دستبند اورد تو

من:دستبندشو باز کن

سرباز احترام گذاشت و از اتاق رفت بیرون

من:بشین

با ترس نزدیک شد خیلی آروم قدم برمیداشت

من:گفتم بشین،تا شب وقت ندارم برات

داد زدم و سریع نشست روصندلی
امروز زیادی عصبی ام

من:خب،شروع کن ببینم

Depend On HimTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang