#70_Young Blood_5SOS

249 48 5
                                    

#70

بازم سرشو اورد بالا ایندفعه من زودتر شروع کردم
زیر گلوشو میبوسیدم و بدنشو بیشتر به خودم نزدیک میکردم..
با تمام وجودم میخوامش..داره تک تک سلولامو به خودش جذب میکنه..آروم روی تخت دراز کشید..روی بدنش خیمه زدم..بازم لباشو بوسیدم..اومدم عقب تا صورتشو نگاه کنم..

Zayn pov

برای چند لحظه به هیچی جز لباش..صورتش..چشاش نمیتونستم فکر کنم..اون لنتی..
سرشو اورد بالا و تو چشمام نگاه کرد..
چیکار دارم کنم؟نمیفهمم..

من:من نمیفهمم..آم..ببخشید..

دستامو گذاشتم رو صورتم و لیام اومد کنارم نشست..
از بین انگشتام بهش نگاه کردم و دیدم داره به پایین نگاه میکنه..نشستم روبروش..

من:واقعا منظوری نداشتم..

لیام:ولش کن..چیزی نیست

من:لیام ناراحت شدی؟

لیام:گفتم که چیزی نیست..

میخواستم دستمو بزارم روی بازوش که از جاش بلند شد و از اتاق رفت بیرون..
گند زدم..چرا اینکارو کردم باهاش؟چراخودمو کنترل نکردم..فاک هیچی دست خودم نبود..من کیم لنتی؟چرا اینجوری میکنم..هیچیم مشخص نی..
بغض کرده بودم بازم به قیافه ی مظلوم و درعین حال عصبی لیام فکر کردم و اشکام سرازیر شد..
نه این درست نیست..
من..اونو..

Niall pov

وقتی دکتر رفت برگشتم بالا تا ببینم چیزی نیاز دارن یا نه..از لای در دیدم زین سرشو گذاشته رو سینه ی لیام..دلم نخواست لحظشونو خراب کنم..لبخند کمرنگی زدم و برگشتم پایین رو کاناپه نشستم..بعد حدودا 5مین لیام عصبی بود و اومد پایین..

من:لیام چی شده؟

جوابمو نداد و با قدم های بلند از در رفت بیرون..انگار نه انگار نمیتونست راه بره تا چند دیقه پیش

من:کجا میری؟

جوابمو نمیداد..دنبالش رفتم..رفت تو گلخونه ی شیشه ای که ته باغ بود..
ی جای بزرگ بود..پر از گلدون و گل وگیاه..باورم نمیشه اینجا ام جز خونه ی لیام باشه..بهش نمیاد
با عصبانیت رفت سمت گلدوناش و دونه دونه پرتشون میکرد زمین..
رفتم جلو و بازهاشو محکم گرفتم و گلدونی که تو دستش بودو با حرص بیشتر پرت کرد..محکم تر بازهاشو فشار دادم..و چند بار تکونش دادم

من:چ مرگته پسر؟

سرش داد زدم..

لیام:برو بیرون نایل

من:چرا نمیگی چته؟

لیام:کل زندگیه من کیه؟هان؟

بلند داد میزد..

من:بگو چی شده..چرا زورت به این بدبختا رسیده

وحشت زده مونده بود و به دور و اطرافش و گلدونایی که خورد کرده بود نگاه کرد..
زانوهاش سست شد رو زمین نشست و نتونستم نگه اش دارم..نشستم روبروش
با صدای بلند گریه میکرد

Depend On HimDonde viven las historias. Descúbrelo ahora