💫2👁

668 80 5
                                    

🐺شاهان🐺

وقتی چشم باز کردم توی اتاقی بودم که همه چیزش سفید بود.
داشتم دور و ور مرگ و برزخ و غیره میچرخیدم که یهو احساس دردی توی سرم و دستم و پام پیچید.
ناله ای دردمند کردم و خواستم حرکتی بکنم که متوجه ی سرم توی دستم و وصل بودن چند تا وسیله ی دیگه روی سینه ام حتی بینی ام شدم.
انگار تازه تونستم با حس کردن اینا صدای دستگاه رو بشنوم و حتی صدای پیج بیمارستان!

کمی بی حرکت موندم تا فکر کنم برای چی یه همچین بلایی سرم اومده که یهو یه تصویر گذری از جلوی چشام رد شد و متوجه ی موتور و برخوردم به ماشینی و پرت شدنم شدم!

بیخیال خواستم از روی تخت بلند بشم که الهه وارد اتاق شد و با اشک شوق اومد سمتم و از دو طرف صورتم گرفت و روی پیشونیم رو بوسید و گفت:
قربونه قد و بالات بره مادر خوبی؟!درد که نداری؟!اگه داری بگم برات مسکن بیارن یا...
از پر حرفیش سرم درد گرفت و حرصی گفتم:
چرا دو دقیقه آروم نمیگیری تو؟!سرم رفت نفسه تو نرفت؟!

به بد خلقیم خندید و روی مو هام رو بوسید و گفت:
میرم دکترت رو خبر کنم!

چیزی نگفتم که رفت.
رفت و پشت بندش مهرداد وارد اتاق شد.
خون جلوی چشام رو گرفت و بلند شدم و نشستم و گفتم:
اینجا چیکار میکنی مرتیکه ی...

حرفم رو خوردم که نگران اومد سمتم و گفت:
شاهان من منظوری نداشتم...

دستش رو که روی شونه ام گذاشت پس زدم و بلند شدم.
درد توی وجودم پیچید اما دم نزدم و گفتم:
فقط برو به جهنم!

بعد حرفم سرم توی دستم رو کندم و سمت در با یه پا و لنگون لنگون حرکت کردم.
میون راه الهه و دکتر به پستم خوردن که ندیدشون زدم و به راهم ادامه دادم.
دکتر چند تا پرستار خبر کرد به سمتم بیان که عصبی داد زدم:
بهم دست زدین همینجا دفنتون میکنم!

الهه ترسیده رو بهشون گفت:
توروخدا شاهان...تو حالت خوب نیست...

بعد به دستم نگاه کرد و با گریه گفت:
از دستت داره خون میاد برای چی سرمت رو کندی؟!

بی اهمیت دوباره به راهم ادامه دادم که دکتر پشت سرم دویید و گفت:
پسرم خواهش میکنم یکم درک کن...ببین مادرت داره اذیت میشه...یکم به فکر خودت باش...

حرصی نگاهش کردم و گفتم:
کدوم مادر هان؟!من مادر ندارم آقای به ظاهر دکتر!

بعد حرفم تقریبا به سمت در خروجی دوییدم.
میون راه بودم که احساس ضعفم بیشتر شد.
از حیاط خارج شدم که این دفعه بجای صدای روی مخ الهه صدای مهرداد هم اضافه شد!
آهی دردمند کشیدم.
پشتم حرکت میکردن و غر میزدن
وقتی دیدم هر کاری کنم اینا دست از سرم برنمیدارن و این ضعفم هی بیشتر و بیشتر میشد.
مقاومتم رو بیخیال شدم و همین باعث شد پس بیوفتم.
دست روی دیوار گذاشتم تا نیوفتم.
الهه زد توی صورتش و اومد سمتم و گفت:
خاک به سرم...شاهانم...پسرم...خوبی مادر؟!

بیجون لب زدم:
نه مادره من...نه خوب نیستم...مگه نمیبینی دارم میترکم از درد؟!

الهه متعجب و خوشحال از اینکه مادر صداش زده بودم از بازوم گرفت و گفت:
قربون مادر گفتنت بشم...کور میشم اما نمیزارم درد بکشی...بیا بریم خونه اصلا برات دکتر میارم خونه!

کمی از حرفش خوشحال شدم چون از بچگی از فضای بیمارستان میترسیدم و فراری بودم ازش.
مهرداد هم اومد کمکم.
هر چند اصلا نمیخواستم بهم نزدیک بشه چه برسه به اینکه بخواد بهم دست بزنه!

👑راوی👑

توی دفتر مدیر نشسته بود.
معلم تازه کاری بود و اسمش به خوبی در رفته بود.
همه از روش تدریسش راضی بودن و جز نیروی جوون و پر انرژی بود!

مدیر با تحسین به مدارک و افتخاراتی که توی حیطه ی معلمی به دست اورده بود نگاه میکرد و پرونده ی کاریش رو زیر و رو میکرد.
با لبخندی گفت:
خیلی باید به کار مدرسه ی ما بیایین آقای تاج!

مرد لبخندی زد و گفت:
باعث افتخارمه برای شما و بچه ها کاری بکنم!

مرد بلند شد و مقابلش روی مبل نشست و گفت:
از خودتون پذیرایی کنین!

تنها شکلاتی برداشت و انداخت دهنش و شروع به مکیدنش کرد.
مرد لبخندش تشدید شد و گفت:
زیست خیلی برای پایه های تجربی و سال آخر مهمه و خودتون میدونین و درجریانش هستین...فقط میخوام که بهترین تدریستون رو بزارین برای بچه ها تا بتونن نتیجه ی درستی بگیرن البته با تلاش خودشون!

مرد لبخندی به جذابی چهره اش زد و گفت:
بله حتما هر کاری بتونم انجام میدم!

آقای مدیر که حسابی از شأن و وقار و فروتنی مرد خوشش اومده بود بدون هیچ مکثی اون رو استخدام مدرسه کرد و گفت فقط به عنوان دبیر نمونه برای پایه های کنکوری تدریس کنه و جایگاه طلایی توی مدرسه داشته باشه!

مرد خوشحال تشکر کرد و بعد از دست دادن و خداحافظی از اونجا خارج شد!

از فردا قرار بود به عنوان معلم زیست توی مدرسه کارش روروع کنه و حسابی انرژی گرفته بود و میخولست هرچه سریع تر به خونه بره و برای فردا برنامه ی تدریسش رو بچینه و یا حتی برای ارتباط گرفتن با بچه ها ایده ای رو میون تدریسش اضافه کنه تا کلاس کسل کننده نشه و همگی از درس گوش دادن و درس خوندن لذت ببرن!

وقتی وارد خونه شد.
بخاطر ترافیک سنگین شهر خسته شده بود.
رفت سمت یخچال و لیوانی پر از آب کرد و سر کشید و بعد از درآوردن کت و شلوارش سمت حموم رفت.

زیر دوش وقتی قطرات آب روی پوستش حرکت میکردن و رو به پایین جاری میشدن.
حس خوبی به بدنش تزریق میشد.
حس نیازش پر رنگ تر میشد.
بالاخره اون هم انسان بود و غریزه ی یه همخوابی رو با کسی که براش موردعلاقه باشه رو داشت!

چند سالی بود که حس و گرایشش رو فهمیده بود!
حتی چند باری میخواست به جواب مرد های بزرگ تر از خودش بله بگه اما سر همون قرار اول بهم میزد و میکشید کنار.
انگار هنوز اونی رو که میخواست پیدا نکرده بود!
همونی که وقتی نگاهش میکنه ولمسش میکنه تموم وجودش بلرزه و جریان خونش تند و تند حرکت کنه و قلبش رو از خوشی و لذت به سمت خدا بکشونه!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now