✨عارف✨
هنوز دانشجو بودم و باید طرح میگذروندم و البته حقوق ناچیزی هم میدادن که برام مهم نبود و خب کارم رو دوست داشتم و از اول دبیرستان تعیین کرده بودم که دوست دارم قطعا چی قبول بشم و شدم!
امروز تنها از چند نفرمون که خیلی فعال بودیم استفاده کردن.
همه مشغول بیماران بودیم و هر چیزی مثل سرم زدن و آمپول زدن و...بود رو براشون فراهم میکردیم و انجام میدادیم.توی اتاق استراحت مشغول قهوه نوشیدن بودن و کتاب هم میخوندم که ساشا اومد داخل و گفت:
عارف داداش میشه بری اتاق بغلی یکی اومده انگاری دستش رو بریده...به تنبلیش سری با تاسف تکون دادم که خندید و گفت:
جبران میکنم داداش...اخمی کردم و حرصی گفتم:
پررو!خندید و زد پشت کمرم که چشام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم تا بهش نتوپم!
جدیدا اعصابم ضعیف شده بود و همه این ماجرا رو تقریبا فهمیده بودن و زیاد پا پیچم نمیشدن!
وسایل پانسمان رو برداشتم و سمت اتاق بغلی رفتم و هنوز سرم رو بالا نیاورده بودم تا بیماری که گفت دستش رو بریده رو ببینم که صدای سلامش باعث ایست کاملم شد!
سر بالا نیاوردم که گفت:
مثلا سلام کردم آقای جوجه پرستار!آهسته جوری که خودمم بزور میشنیدم لب زدم:
س...سلام!با اخمی ساشا رو لعنت فرستادم و با اینکه میدونستم که روحش هم خبر نداره که این آقا کیه و دنبال چیه!
بخاطر انجام وظیفه سمتش رفتم که دست زخمیش رو سمتم دراز کرد و با دیدن زخم نسبتا عمیقی روی کف دستش اخمی کردم و در حالی که میدونستم چجوری و چرا اینجاست سرم رو بالا آوردم و خیره به چشای شیطونش گفتم:
چرا همچین کاری رو کردی؟!یه آن دست دراز کرد و از دستم گرفت و سمت خودش کشید که مضطرب چشم ازش گرفتم و نزدیک صورتم لب زد:
نگو که نفهمیدی تنها راهی که میشد ببینمت همین راه بود...هوم؟!