🐺شاهان🐺
بیخیال درد و ناز و نوز دخترونه شدم و خواستم بذم مدرسه تا نشه عقب بیوفتم و بعد باید به اون مدیر بی مخ جواب پس بدم.
الهه اصرار داشت استراحت کنم اما بهونه اوردم که درسم برام مهمه و میخوام مثلا کاره ای بشم و باید برای پایانی تلاش کنم و نمیشه از درس ها عقب بیوفتم!مهرداد هم با کمال ناباوری با نرمی ازم خواست بمونم خونه و خودش میره با مدیر حرف میزنه اما باز هم قبول نکردم.
خب با بچه ها بیشتر بهم خوش میگذشت تا با خانواده ام!وقتی با کمک الهه لباس هام رو پوشیدم.
کلی قربون صدقه ام رفت و گفت:
کی این همه به هیکلت رسیدی مادر قربونت بره؟!خیلی پسرم خوشگل و جذابه!خنده ام گرفت و گفتم:
دختر کش شدم نه؟!خندید و گفت:
اوف چه جورم دردت بجونم!خندیدم.
خب نمیخواستم زیاد بهش سخت بگیرم.
اون داشت تمام تلاشش رو میکرد تا من بهش یه چراغ سبز نشون بدم.
چه به خوام و چه نخوام ناموسم بود و باید هواش رو نگه میداشتم!لبخندی مادرانه به خنده ام زد و روی صورتم رو نوازش کرد و گفت:
مطمئنی میتونه توی کلاس بشینی؟!سری تکون دادم که روی پیشونیم رو بوسید و گفت:
باشه عزیزم...پس بیا برسونمت و فقط لطفا اگه خسته شدی و دیدی نمیتونی به آقای مدیر بگو باهام تماس بگسره که بیام دنبالت!باشه ای گفتم و با هم از اتاق خارج شدیم.
مهرداد با دیدنمون با لبخندی گفت:
من میرسونمش شما خونه باش!الهه لبخندی زد و گفت:
باشه اتفاقا باید خونه رو تمیز هم میکردم!متعجب به ارتباط خوبشون چشم دوختم.
بیخیال شونه ای بالا انداختم و رفتم سمت در ورودی و گفتم:
برام مهم نیست کدومتون میخواد برسونتم...یکی فقط بیاد!وقتی به پایین پله ها رسیدم با خستگی دست روی دیوار گذاشتم.
مهرداد با دو خودش رو رسوند و از بازوم گرفت و گفت:
واقعا من موندم این همه قوت رو از کجات میاری تو پسر...بدنت له شده اما باز هم راحت برای خودت از پله ها پایین میای!با اخمی لب زدم:
تا چشم حسود هام درآد!خندید و گفت:
دراومده والا...کف کردم بچه!خندیدم و رو بهش گفتم:
میدونستی خیلی بیشعوری؟!خندید و سری تکون داد.
دقیقا عین خودم بود و تنها تفاوت چهره امون شکستگی صورتش و مو های خاکستریش بود و قده بلندش!وقتی کمکم کرد توی ماشین بشینم مقاومتی نکردم.
خودش هم پشت فرمون نشست و رو بهم گفت:
کمربندت رو ببند پسره بابا!با تعجب و شاید با ذوقی که به تازگی توی وجودم نقش بست بهش چشم دوختم.
فهمید و لبخندی زد و زد روی شونه ام و گفت:
چیه نباید به تمام وجودم میگفتم پسره بابا؟!برای اولین بار از جلد سنگیم بیرون اومدم و بدون اختیاری بغلش کردم.
خودش هم بغلم کرد و من رو به خودش فشرد و دست پشت سرم گذاشت و مو هام رو بهم ریخت و روی صورتم رو بوسید و دم گوشم گفت:
متاسفم برای همه چی!لبخندی زدم و گفتم:
خیلی منتظر بودم تا این رو بهم بگی!خندید و گفت:
پس این پسر قلدرم یکمی احساسی هم هست و رو نمیکنه!خندیدم و سری تکون دادم که روی پیشونیم رو بوسید و گفت:
میزاری برات پدری کنم؟!اشکی از گوشه ی چشمم چکید و گفتم:
آره میخوام...خیلی تنهام!اشکم رو با انگشت شستش پاک کرد و گفت:
تا تهش باهاتم...هر جایی که بری و نری و هر چیزی که بخوای نخوای!لبخندی زدم که زد توی گوشم و گفت:
خیله خب جمع کن خودت رو برای من گریه میکنه خرسه گنده!خندیدم و خندید و گفت:
بعد مدرسه اجازه میدن شازده یه ناهار پدر پسری مهمونشون کنم؟!انگار یه رویا برام بود.
مهرداد که اینقدر خوب و مهربون بود و اینقدر به دل مینشست چطور تونست این همه سال سنگدل باشه؟!لبخندی زدم که زد روی شونه ام و ماشین رو روشن کرد و سمت مدرسه روند!
وقتی به مدرسه رسیدیم باهاش دست دادم و خداحافظی کردم.
اولش رفتم سمت دفتر آقای مدیر و در زدم و وارد شدم.
با اخمی به سر و وضعم نگاه کرد و اومد جلو و گفت:
این چه سر و ریختیه که برای خودت ساختی پسر؟!آهی کشیدم و گفتم:
ما فکر کن تصادفه یا بزن بزن...بیا بگیرش...دستم رو سمتش دراز کردم و برگه ی گواهی رو دادم دستش که خوند و سری تکون داد و گفت:
بیا بریم سر کلاست...اتفاقا معلمتون تازه اومده و داره درس میده به موقع اومدی!سری تکون دادم و کمک کرد تا در کلاس برم.
وقتی رسیدیم در زد و در رو باز کرد.
همه ی بچه ها با دیدن سر بانداژین و دست گچ گرفته و پای گچ گرفته ام متعجب بهم چشم دوختن.
پویا با دهن باز رو بهم گفت:
پسر تو خول شدی؟!چشم غره ای نسارش کردم که آقای مدیر هم باهام وارد کلاس شد.
رو به معلمی که تا بحال اینورا ندیده بودمش و حسابی شیک و پیک بود نشونم داد و گفت:
ایشون همون شاهانی هستن که بهتون گفتم و...رو به من اون رو نشون داد و گفت:
ایشون هم معلم زیست جدیدتون هستن!اومد سمتم و با لبخندی دستش رو سمتم دراز کرد و گفت:
خوبی پسره خوب؟!از لبخندی که با ظرافت و زیبایی روی صورتش نشسته بود نتونستم چشم پوشی کنم و لبخندی بی اختیار روی لبام نشست و باهاش دست دادم البته با دست سالمم!
وقتی آقای مدیر با رضایت از رفتارم از کلاس بیرون رفت.
با نگرانی رو بهم گفت:
تصادف بوده درسته؟!نگاهی به چشای گیراهش کردم و گفتم:
بله با سرعت موتور میروندم و یکی زد بهم!عرفان طبق معمول لودگی کرد و گفت:
آقای هالک زده ضربه بودن که چیشد خط و خش میبینیم روتون!آهی کشیدم و گفتم:
میخوای با همین وضع بیوفتم روت و دنده هات رو خرد کنم تا بفهمی عمه ات رو باید مسخره کنی نه شاهان رو!عرفان عصبی بلند شد که منم عصبی خواستم سمتش برم که آقای به ظاهر معلم جلوم رو گرفت و گفت:
هی معلوم هست چه خبرتونه؟!اینجا کلاسه درسه نه رینگ و جای جنگ!