💫166👁

283 32 0
                                    

💫آیدن💫

حالم بد شده بود.
حسین کنارم بود و بزور داشت بهم آب قند میداد تا یه وقت پس نیوفتم.
لیوان رو ازش گرفتم و گفتم:
مرسی پسر خوب...برو پیش بچه ها...خوبم حالا...

لبخند نگرانی زد و چشمی گفت و رفت.

نگران حال شاهانی بودم که عینه قاتل های جانی به جون اون مرتیکه ی عوضی افتاد.
فکر کرده چون چند بار بیشتر اسم خدا رو صدا میزنه جز اشخاصیه که حتما میرن بهشت؟!

بلند شدم تا برم پیشش که یهو حس کردم چشام سیاهی رفت و نزدیک بود بیوفتم که شخصی دوییدم سمتم و نگه داشتم.
رادمهر بود که نشوندم روی صندلی.
نگاهی به رد سیلی روی صورتم کرد و دست روی شونه ام گذاشت و گفت:
خوبی؟!

سری تکون دادم و گفتم:
شاهان...

کنارم نشست و گفت:
پیش عرفانه...گفتم یکم آرومش کنه و بعد بیاد پیشت!

خواستم تشکر کنم که یهو اومد و در رو باز کرد و نگران و عصبی سمتم گام برداشت و حرص گفت:
چرا اومدی جلوم؟!

رادمهر خواست بخاطر تندیش چیزی بگه که با دست علامت دادم هیچی نگه که شاهان عصبی هیچی و هیچکس براش مهم نبود و راحت حرف میزد و دعوا هم میکرد!

آروم و رو به رادمهر لب زدم:
لطفا تنهامون بزار!

لبخندی زد و سری تکون داد و رفت.

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now