💫آیدن💫
حالم بد شده بود.
حسین کنارم بود و بزور داشت بهم آب قند میداد تا یه وقت پس نیوفتم.
لیوان رو ازش گرفتم و گفتم:
مرسی پسر خوب...برو پیش بچه ها...خوبم حالا...لبخند نگرانی زد و چشمی گفت و رفت.
نگران حال شاهانی بودم که عینه قاتل های جانی به جون اون مرتیکه ی عوضی افتاد.
فکر کرده چون چند بار بیشتر اسم خدا رو صدا میزنه جز اشخاصیه که حتما میرن بهشت؟!بلند شدم تا برم پیشش که یهو حس کردم چشام سیاهی رفت و نزدیک بود بیوفتم که شخصی دوییدم سمتم و نگه داشتم.
رادمهر بود که نشوندم روی صندلی.
نگاهی به رد سیلی روی صورتم کرد و دست روی شونه ام گذاشت و گفت:
خوبی؟!سری تکون دادم و گفتم:
شاهان...کنارم نشست و گفت:
پیش عرفانه...گفتم یکم آرومش کنه و بعد بیاد پیشت!خواستم تشکر کنم که یهو اومد و در رو باز کرد و نگران و عصبی سمتم گام برداشت و حرص گفت:
چرا اومدی جلوم؟!رادمهر خواست بخاطر تندیش چیزی بگه که با دست علامت دادم هیچی نگه که شاهان عصبی هیچی و هیچکس براش مهم نبود و راحت حرف میزد و دعوا هم میکرد!
آروم و رو به رادمهر لب زدم:
لطفا تنهامون بزار!لبخندی زد و سری تکون داد و رفت.