🐺شاهان🐺
با اخمی ساختگی گفتم:
من کجام بچه هست؟!حرصی نگاهم کرد و گفت:
همین رفتارت...نمیفهمی که الآن موقع...از فکش گرفتم و نزدیک صورتش لب زدم:
نوچ تو نمیفهمی عزیزم...از وقتی که رابطهمون شروع شده تا به الآن همیشه این من بودم که بهت خبر دادم که باید نیازم رو برطرف کنی و خودت تشخیص ندادیش...دستم رو پس زد و مشتی به بازوم زد و گفت:
فکرش رو کن که من بهت رو ندادم اینجوری هر شب زیرتم...اگه رو میدادم چی میشد...خنده ام گرفته بود اما اخمم رو حفظ کردم و از مچ دست هاش گرفتم و بالای سرش قفل کردم و شونه ای بالا انداختم و گفتم:
من این چیزها حالیم نیست عزیزم...سری تکون داد و گفت:
آره خب عقلت دست اون پایینیه!خندیدم.
چقدر اذیت کردنش حال میداد.
با اون چهره ی بی نقصش وقتی عصبانی میشد بیشتر دلم میخواست یه لقمه ی چپش کنم!زانوم رو بین پاهاش بردم که تکونی خورد و لب زد:
شا...شاهان...آه...
لبام رو روی گردنش گذاشتم و با یه دست جفت دست هاش رو نگه داشتم و دست دیگه ام رو زیر پیراهنش بردم و سینه اش رو فشردم که چشاش رو بست و لب زد:
خیلی...آه...لبخندی مستانه زدم و دم گوشش لب زدم:
خیلی میخوایش مگه نه؟!حرصی نگاهم کرد و گفت:
نخیر...خیلی بیشعوری!