🔥عرفان🔥
عارفه نشوندم روی تخت و سرم رو روی شونه ی ظریفش گذاشت و گفت:
خب بگو...تعریف کن ببینم کی اذیتت کرده؟!اونقدری دلم سنگین بود که نتونستم چیزی رو پنهون کنم و گفتم:
یکی رو میخوام...لبخندی زد و گفت:
همون دختره که دنبالت بود و میگفتی دست بردارت نیست؟!اخمی کردم و گفتم:
دختر نیست!عارفه سکوت کرد و یهو خندید و گفت:
من موندم چرا داداش های من اینقدر تمایل به دادن دارن اما خودم...به اینجای حرفش که رسید حرفش رو خورد که با لبخند مرموزی نگاهش کردم و چشم ازم گرفت و از بازوش گرفتم و گفتم:
توام آره؟!آروم خندید و چشمکی زد و گفت:
آره...البته بگم ها تاپ ماجرا آبجیته!خندیدم و گفتم:
داداشت هم تاپه فکر کردی میزارم بعد اون همه قلدری که برام کرده من رو بات فرض کنه؟!با بغضی ادامه دادم:
هر کاری میکنم میگه نه...نمیدونم چیکار کنم عارفه!سری تکون داد و زد روی دوشم و گفت:
ببین داداشم باید بری رو اعصابش...یعنی ببینی اصلا حسودی میکنه و یا غیرتی میشه روت و یا عشق پنهانی داره نسبت بهت یا نه!خیره به چشاش لب زدم:
چیکار کنم...یعنی میگی برم با یکی دیگه دوست بشم تا...تند تند سر تکون داد و گفت:
آره پسر باید غرورش رو جریحه دار کنی تا ببینی مشکل اصلی در واقع چیه...اینکه واقعا نمیخوادت و یا نه یه چیزی جلوش وایساده و نمیزاره بهم برسین!تایید کردم و گفتم:
آره همین کار رو میکنم!