💫105👁

418 43 3
                                    

🔥عرفان🔥

عارفه نشوندم روی تخت و سرم رو روی شونه ی ظریفش گذاشت و گفت:
خب بگو...تعریف کن ببینم کی اذیتت کرده؟!

اونقدری دلم سنگین بود که نتونستم چیزی رو پنهون کنم و گفتم:
یکی رو میخوام...

لبخندی زد و گفت:
همون دختره که دنبالت بود و میگفتی دست بردارت نیست؟!

اخمی کردم و گفتم:
دختر نیست!

عارفه سکوت کرد و یهو خندید و گفت:
من موندم چرا داداش های من اینقدر تمایل به دادن دارن اما خودم...

به اینجای حرفش که رسید حرفش رو خورد که با لبخند مرموزی نگاهش کردم و چشم ازم گرفت و از بازوش گرفتم و گفتم:
توام آره؟!

آروم خندید و چشمکی زد و گفت:
آره...البته بگم ها تاپ ماجرا آبجیته!

خندیدم و گفتم:
داداشت هم تاپه فکر کردی میزارم بعد اون همه قلدری که برام کرده من رو بات فرض کنه؟!

با بغضی ادامه دادم:
هر کاری میکنم میگه نه...نمیدونم چیکار کنم عارفه!

سری تکون داد و زد روی دوشم و گفت:
ببین داداشم باید بری رو اعصابش...یعنی ببینی اصلا حسودی میکنه و یا غیرتی میشه روت و یا عشق پنهانی داره نسبت بهت یا نه!

خیره به چشاش لب زدم:
چیکار کنم...یعنی میگی برم با یکی دیگه دوست بشم تا...

تند تند سر تکون داد و گفت:
آره پسر باید غرورش رو جریحه دار کنی تا ببینی مشکل اصلی در واقع چیه...اینکه واقعا نمیخوادت و یا نه یه چیزی جلوش وایساده و نمیزاره بهم برسین!

تایید کردم و گفتم:
آره همین کار رو میکنم!

💫Drown your gaze👁Où les histoires vivent. Découvrez maintenant