💫48👁

508 65 12
                                    

🐺شاهان🐺

چند ساعتی بود که درگیر تست زنی بودیم.
سی چهل تا تست زیست پایه رو زده بودیم با هم و خیلی واضح برام بازشون میکرد و توضیح میداد.
اونقدری غرق صداش و خوبی فن بیانش بودم که اصلا بهم سخت نگذشت.
خب کلا در طول روز بیشتر از دو ساعت لای کتاب رو باز نمیکردم اما پیش اون همه چی عوض میشد!

به یکی از تست ها اشاره کرد و گفت:
شاهان واقعا که صد بار گفتم خون توی قلب وقتی وارد دهلیز چپ شد بعد میره توی بطن چپ نه بطن راست...خب از توی شکل هم که بهت نشون دادمش...

از قصد غلط میزدم تا بیشتر توضیح بده و بیشتر صداش رو بشنوم!
اونقدری دیوونه اش بودم که همه چیزی که مربوط به اون میشد رو برای خودم میخواستم!
بیشترین لذت بردن ازش...بیشتر شنیدن صداش...بیشتر غذا خوردن باهاش...
بیشترین خوابیدن باهاش...بیشتر...

شونه ای بالا انداختم و گفتم:
به من چه صدات خوشگله و مجبورم میکنی غلط بزنم تا بیشتر بشنومش...اونجوریش خیلی ساکت و آرومی و هی باید بزور ازت حرف بکشم!

متعجب و حرصی نگاهم کرد و لب زد:
شاهان واقعا که شاید تو خسته نشی اما من واقعا خسته شدم!

شونه ای بالا انداختم و لب زدم:
دیگه اونش به من مربوط نیست...دوست دارم عشقم میکشه...

عصبی بلند شد و کتاب رو کوبید روی میز و خواست از اتاق بره بیرون که با خنده خودم رو بهش رسوندم و از پشت بغلش کردم.

سعی کرد دست هام رو از دورش باز کنه که محکم تر به خودم چسبوندمش.
با جدیت لب زد:
ولم کن شاهان سریع!

چونه ام رو روی شونه اش گذاشتم و لب زدم:
نمیخوام!

روی گردنش رو بوسیدم که سرش رو برگردوند سمتم و با اخم نگاهم کرد و گفت:
خیلی خودخواهی!

با خنده سر تکون دادم و لب زدم:
اوهوم سر تو خسیس ترین آدم دنیام...همه چیزت برای منه!

میون اخم هاش لبخندی نشست.
قبل اینکه سر رو برگردونه از لباش بوسه ای گرفتم که خندید.
عاشقش بودم وقتی یهویی با اون لبخند های دلبرانه خامم میشد!
کوچیک ترین ابراز محبت بهش کافی بود تا نگاهش رنگ عشق به خودش بگیره!

وقتی لبام رو توی گردنش فرو بردم و نفس عمیقی کشیدم شول شدن بدنش رو حس کردم.
دستش رو از پشت روی یه طرف صورتم گذاشت.
کف دستش رو نرم بوسیدم که لب زد:
فکرش هم نکن امشب بزارم...

اخمی کردم و گازی از گردنش گرفتم که آخی گفت و برگشت سمتم و مشتی به سینه ام زد و گفت:
گفتم اینکار رو نکنی...نگفتم؟!

بی توجه به ناز و ادای همیشگی و زودرنجیش یه آن روی کولم بلندش کردم.
به مشت هاش که روی کمرم مینشست ریکشنی نشون ندادم.
پرتش کردم روی تخت و روش خیمه زدم.
صورتش جمع شده بود.
خواست سیلی به صورتم بزنه که نزاشتم و دست هاش رو بالا سرش قفل کردم که شاکی گفت:
چرا یهویی اینقدر وحشی میشی؟!شاهان واقعا نمیفهمی از خشونت خوشم نمیاد؟!

خندیدم به غر غر هاش و لحن پر از نازش.
گاهی لهجه ی انگلیسیش هم میون لهجه ی فارسیش مشهود میشد و این مورد بیشتر زمانی اتفاق میوفتاد که عصبی حرف میزد!

روی پیشونیش رو عمیق بوسیدم و لب زدم:
اوممممممم...غلط کردم نفسه شاهان...ببخشیدددد لوسه من!

خندید به حرفم که این بار روی لباش رو بوسیدم.
دست هاش دو طرف صورتم نشست و عمیق شروع به بوسیدنم کرد!

میون بوسه هامون لب زدم:
میخوام فرداشب بریم...بوس...خونه ی بابام...بوس...اون و سوگلیش خیلی...بوس...مشتاقن ببیننت...

از گردنم گرفت و لباش رو کمی از لبام فاصله داد و گفت:
میخوای بگی همه میدونن که با همیم؟!

با لبخندی پر از عشق لب زدم:
اوهوم...پدرم و سوگلیش مهیار...

متعجب نگاهم کرد که با خنده گفتم:
درست حدس زدی من و پدرم گرایشمون یکیه!

💫Drown your gaze👁Onde histórias criam vida. Descubra agora