☀حسین☀دیروز بعد سر زدن به مغازه و رسیدگی به چند تا مشترکی و فروختن چند تیکه و قطعه ی کوچیک از ماشین راهی خونه شدم.
خوشحال بودم که سزار خان دوباره بهم لطف کرد و گذاشت برگردم.
همیشه میدونستم مرد با شعور و با اصالتی هست!با بغض سنگینی که توی گلوم گیر کرده بود و از حسی که مدت ها توی وجودم خفه شده بود و حالا سر باز کرده بود خسته بودم!
دنیای اطرافم و شرایط زندگیم نمیزاشت راحت انتخاب کنم!
عرفان فکر میکرد من دل ندارم اما نمیدونست که چاره ای جز این انتخاب ندارم!
مادرم قطعا وقتی میفهمید پسرش در واقع چه گرایشی داره حتما از محبتش محرومم میکرد...نمیکرد؟!با رسیدن به کوچه ی مدرسه آهی خسته کشیدم و با خودم لب زدم:
چاره چیه؟!باید درس بخونی و روی پای خودت وایسی تا بعدا بتونی برای زندگیت به تنهایی تصمیم بگیری!با تنه ای که به کتفم زده شد به سمت شاهان برگشتم.
اخمی کرد و گفت:
تا کی میخوای پنهانش کنی؟!قیافه ات داره داد میزنه که میخواییش و...کامل سمتش برگشتم و عقبی هولش دادم و گفتم:
برو پی کارت شاهان!از یقه ام گرفت و کوبید به دیوار و لب زد:
نمیتونم برم رد کارم...عرفان رفیقمه نمیتونم بیخیالش بشم...دستش رو محکم از روی یقه ام پس زدم و با حرص گفتم:
به خودم و خودش مربوطه...به تو دخلی نداره...مشتی که توی صورتم نشست یهویی بود و باعث شد بیوفتم روی زمین!
دست روی صورتم گذاشتم و از پایین بهش نگاه کردم که گفت:
زدم که بفهمی دل یه تیکه کاغذ بی خاصیت نیست که مدام بدون هیچ فکری بزنی مچاله اش کنی و بندازیش دور!با عصبانیت از روی زمین بلند شدم و سمتش حمله ور شدم و مشتی توی صورت کوبیدم که سرش پرت شدم به سمتی.
نمیدونم چند دقیقه بود که داشتیم همدیگه رو میزدیم.
بچه ها همه دم در و بیرون در در حال تماشا کردن بودن.
با صدای عرفان و کشیده شدن یقه ام توسطش دست از زدن برداشتیم.