💫164👁

249 23 0
                                    

🔅مهرداد🔅

🔙🔙🔙

شب سنگینی بود.
یکی از بدترین شب های زندگیم!
مهیارم به قدری توی اون کت و شلوار طلایی رنگ زیبا شده بود که اون همه فیس و افاده ی الهه برای میکاب و لباس عروسش به چشمم نمیومد!
تنها چشام قفل مهیارم بود و بس!

وقتی به ناچار بلند شدم تا یکم برقصم تا کسی شک نکنه مهیار رو گم کردم!
نگران به اطراف چشم دوختم و به ناچار به الهه گفتم که میرم بیرون و یکم هوا بخورم و برگردم و اونم سرخوش تنها سری تکون داد و سریع دوییدم سمت در خروجی و خوشبختانه دیدمش.

حدس اینکه عموی هیز الهه چشاش دنبال کیس خوبی مثه مهیار باشه سخت نبود.
با عصبانیت سمتشون رفتم و نگاه های ترسیده مهیار رو دیدم و عموی الهه رو یه جوری پیچوندم که رفت.

وقتی وارد اتاق شدیم بعد کمی بحث بالاخره لبای تشنه ام روی لباش نشست.
اونقدر عمیق میبوسیدمش که حس میکردم الآنه که از شدت حرارت جون بدم!
بدنم عین تنور داغ شده بود و وقتی دکمه های پیرهنش رو باز کردم قطره های ریز عرق روی بدن خوشفرمش نشسته بود و شیفته ترم میکرد و دلم میخواست به گوشت های خوشرنگ بدنش گازی بزنم و ببلعمشون!

وقتی مستانه لبام رو سمت گردنش بردم و از سینه هاش چنگی گرفتم و نوک سینه هاش رو میشگونی گرفتم به دستم چنگ زد و عمیق نالیدم و وحشی شده دست هاش رو بالای سرش قفل کردم و به دنیای عسلی و خمار چشم دوختم و لب زدم:
اوممم بدنت هم از جنس عسله که اینقدر طعمش شیرینه؟!هوم قنده عسلم؟!

با ناز خندید که لباش رو بوسیدم و خواستم کتش رو همراه پیرهنش دربیارم که دست روی دستم گذاشت و گفت:
اگه تا تهش بریم خیلی طول میکشه و شک میکنن به جای خالیت مهردادم!

🔙🔙🔙

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now