🔥عرفان🔥اشک هام بی اختیار روی صورتم میچکید.
حسین با خنده ای شیرین پاکشون میکرد.
سرم رو بغل کرد و به سینه اش چسبوند و گفت:
دیگه بسه دیگه کوچولو...برو صورتت رو بشور!لبخندی زدم و خیره به چشاش لب زدم:
کوچولو؟!خندید و سری تکون داد که با شیطنت لب زدم:
نوچ عزیزم این پایینی رو ندیدی دیگه...وگرنه جرعت نمیکردی راحت بهم بگی کوچولو...چشم تیز کرد و نمایشی زد توی گوشم و هولم داد سمت در دستشویی و گفت:
بیا برو بچه پررو...واسه من از پایین تنه اش مایه میزاره!خندیدم و به نشانه احترام کمی خم شدم و گفتم:
چشم عزیزم...اصلا ما آب حوض شما شیر موز...بالشت روی تخت رو برداشت و سمتم پرت کرد که توی هوا گرفتم و با خنده گفتم:
خب شما ارباب ما زیردست...این بار دمپاییش رو سمتم پرت کرد و گفت:
برووو دیگه...دوییدم سمت در دستشویی و قبل اینکه بخوام برم داخل به سرم برخورد کرد و با درد آخی گفتم و با خنده در رو باز کردم و قبل ورودم لب زدم:
حالا که دارم فکر میکنم جات همون زیره عرفان خوبه...دویید سمتم که با ترس رفتم تو و در رو محکم بستم و مستی به در زد و گفت:
تو میای بیرون که...اون وقت من میدونم با تو!