💫98👁

402 44 0
                                    


💫آیدن💫

اونقدری میون بوسه هامون غرق بودم که وقتی شاهان روی تخت پرتم کردم تازه متوجه ی ورودمون به اتاق شدم.

شاهان وقتی شروع میکرد هیچی جلودارش نبود.
کنترل همه چیز رو دست خودش میگرفت و نمیزاشت به لحظه هم از زیرش بیرون بیام!

با بوسه هاش داشت لبام رو میکند که یهو با صدای زنگ از دو طرف صورتش گرفتم و کمی از خودم دورش کردم و لب زدم:
زنگ میزنن...

آهی ناکام کشید و گفت:
یعنی لعنت به کسی که میون عشق و حالمون ضد حال زد...

با حرص سمت آیفون رفت و از توی اسکرینش شخصی رو که زنگ میزد رو دید.
سمتش رفتم که یهو عصبی برگشت سمتم و گفت:
در رو باز نمیکنیم...فهمیدی؟!

اخمی کردم و گفتم:
مگه کی...

نزاشت حرف بزنم و بلند گفت:
گفتم نه!

حرصی لب زدم:
شاهان گفتم کی بود؟!

اخم آلود لب زد:
مادرم!

دوباره صدای زنگ اومد که گفتم:
مادرته...حتما دلش خیلی تنگ شده که اومده اینجا دیدنت!

کلافه لب زد:
هر کاری میخوای بکن اصلا!

دکمه آیفون رو با گفتن بفرمایین زدم و در ورودی رو باز کردم و رو به شاهان گفتم:
بیا استقبالش...اون برای دیدن تو میاد...

میون حرفم یهو در باز شد.
با ورودش چشاش دنبال شاهان میگشت.
سمتش رفت و سیلی به بازوش زد و گفت:
تو کجایی آخه؟!من مردم و زنده شدم تا بتونم پیدات کنم...بابای بیغیرتت هم که حالیش نیست مادرم و دلتنگ میشم و مجبور شدم به اون مرتیکه ی هرزه...

💫Drown your gaze👁Donde viven las historias. Descúbrelo ahora