🔱سزار🔱
روی تخت دراز کشیدم.
به یادآوردن سختی هایی که کشیدم همیشه باعث اوت کردن سردردم میشد.
انگار متوجه شد که اومد روی تخت و کنارم دراز کشید و گفت:
اگه اذیت نمیشی میتونی باهام حرف بزنی...من فقط گوش میدم و تو خودت رو خالی کن...هوم؟!لبخندی زدم و گفتم:
آخه توی الف بچه میخوای تکیه گاهم بشی؟!تو خودت نیاز به تکیه گاه نداری احیانن؟!سرش رو جلوتر آورد و روی شونه ام گذاشت و با اخمی گفت:
بدجنس نباش...تو اصلا گذاشتی من خودم رو نشون بدم؟!همیشه داشتی بهم زور میگفتی سزار خان!وقتی صدام میزد حالم دگرگون میشد!
آروم خندیدم و بیحال لب زدم:
میخوای از چی بگم؟!اینکه چه شب ها که از تنهایی درد کشیدم و چه روزها که تا بند بند وجودم عرق ریختم تا یه وقت گرسنه شب رو صبح نکنم!با چشای معصومش نگاهم کرد و گفت:
میفهمم چی میگی اما اینا همه بخشی از زندگیت بوده...حالا همه چی داری...باهاشون خوش باش و زندگی کن!پوزخند تلخی زدم و گفتم:
نه دیگه نمیفهمی پسر خوب...من به همه چیز رسیدم درست اما قلب و روح و وجودم ترمیم و درست شد؟!خیره به چشای غمدارش ادامه دادم:
نه نشد...آهی کشیدم و برگشتم سمتش و دستم رو روی صورتش گذاشتم و گفتم:
اما وقتی چشام به این چشای صاف و صادق و معصوم افتاد آروم گرفتم...لبخندی زدم و لب زدم:
پیشم میمونی؟!نگاهش ثابت روم بود.
به چشام بدون پلک زدنی خیره بود!
روی صورتش رو نوازش کردم که یهو سرش رو جلو آورد و لباش روی لبام نشست!
![](https://img.wattpad.com/cover/291681329-288-k980422.jpg)