💫6👁

556 82 6
                                    


💫آیدن💫

از دیدن سر ووضع پسری که میگفتن شاکرد زرنگ کلاسه قبطه خوردم!
با اوضاع داغونش هم بیخیال دعوا نمیشد!
بحثشون بالا گرفت که با عصبانیت گفتم ساکت باشن.
شاهان نگاه بدی بهم کرد و گفت:
اگه میترسی میتونی یه گوشه وایسی و نگاه کنی...من تا دهن این یارو رو گل نگیرم دست بردار نیستم!

عرفان داد زد و گفت:
برو دهن بازت رو گل بگیر پسره ی گچ تو گچ!

اکثرا به این حرفش خندیدن که بدنش رو گر گرفت و بی اهمیت به درد پاش سمتش دویید.
از یقه اش گرفت و نزدیک صورتش غرید:
من که میدونم از چی سوختی که این وراجی ها رو میکنی احمق!

پوزخندی زد و گفت:
نوچ اشتباه گرفتی اونی که داره میسوزه تویی که یارو بهت بله نداده...بالاخره خلایق هر چه لایق...

نزاشت حرفش تموم بشه و محکم کوبید تو دهنش که افتاد روی زمین و کلاس رفت هوا.
عصبی سمتشون رفتم و از بازوی سالمش گرفتم و داد زد و گفت:
شاهان هیچ معلوم هست داری چیکار میکنی؟!

بعد نگاهی به عرفان انداخت و با اخمی رو بهش گفتم:
پاشو...امروز تکلیف هر دوتون باید روشن بشه...نیومده و ندیده ریختن سر هم وای به حال اینکه چند جلسه همدیگه رو ببینین!

عرفان پوزخندی زد و گفت:
گمون نکنم یه بی پدر و مادر براش اهمیت داشته باشه دفتر رفتن...نه؟!

همینجور داشت زخم روی زخم میکاشت توی دل شاهان و دلیلش رو نمیفمیدم!
شاهان سمتش حمله ور شد و با پای سالمش کوبید تخت سینه اش و غرید:
خفه شو و دهنت رو گل بگیر...بی پدر و مادر خودتی بی ناموس!

از جذبه ای که از یه پسر هجده ساله میدیدم قلبم به تپش افتاده بود!
خیلی پر قدرت بود و بدنش زیادی قوی جلوه میکرد!
تنها صفتی که جلوی چشام گذر کرد آدم گرگ نما بود!
قدش کمی ازم بلند تر بود و بدنش کمی ازم درشت تر.
اما همون اختلاف کم هم باعث شده بود ازش یه ترسی داشه باشم و دلیلش رو ندونم!
واقعا نمیدونستم چرا داشتم اون رو با خودم مقایسه میکردم!

با کمک دو تا ازبچه ها بردمشون سمت دفتر.
آقای مدیر کلی معذرت خواست و خواست به اولیاشون زنگ بزنه که نزاشتم و گفتم تنها دفتر رو برام خالی کنه.
رو به روی هم نشسته بودم و با نگاه هاشون برای هم خط و نشون میکشیدن!
خنده ام گرفته بود امت خودم رو کنترل کردم و رو به عرفان گفتم:
خب شروع کن...حرف بزن ببینم مشکلت با شاهان چیه؟!

سری تکون داد و گفت:
بحث بحثه عشق و عاشقیه آقاست...

شاهان با حرص گفت:
ببند گالت رو...تو علنی سینا رو از راه به در کردی!

متعجب نگاهشون کردم.
عرفان پوزخندی زد و گفت:
سینا خودش خواست بیاد توی تیم من و این تو بودی که حسودیت شد...

شاهان نیم خیز شد و سینه سپر کرد و گفت:
پسره ی لعنتی اون فقط یه بچه بود که به من پناه آورد تا توی مدرسه اذیتش نکن...اون وقت تو بازیش دادی و کاری کردی که از درس و زندگی بیوفته!

چیز هایی که میشنیدم نگرانم کرده بود!
یعنی ممکن بود اینجا و تو این کشور و توی مدارس پسرونه چنین گرایشی وجود داشته باشه؟!

رو به شاهان لب زدم:
سینا توی کلاستونه؟!

سری به بالا پرت کرد و گفت:
نوچ...سال دهم بود که به لطف آقا نشد براش برادری کنم و رید توی دوستمون!اون دوستم داشت و بهم احترام میزاشت و منم عین داداش کوچولوم مهرش به دلم نشسته بود و هواش رو داشتم اما این آقا کاری کرد باهام چپ بشه و گفت من فکر های بدی راجبش دارم و...

دیگه مطمئن شدم یه چیز هایی رو حدس زدم که درستن!
با کنجکاوی لب زدم:
منظورت از فکر های بد دقیقا چیه؟!

عرفان مجله ای که برداشته بود روپرت کرد روی میز و بهم نگاه کرد و گفت:
شما که فرنگی هستی باید بهتر بدونی...جناب شاهان گرایششون به...

شاهان داد زد و گفت:
عرفان خفه مشی یا خفت کنم؟!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now