💫57👁

449 53 4
                                    


🔥عرفان🔥

صبح وقتی بیدار شد و نمازش رو خوند رفت سراغ کتاب هاش.
برای اولین بار توی زندگیم بود که دوست داشت دل از تخت خواب بکنم!

بلند شدم که با دیدنم تعجب کرد و گفت:
صبح بخیر...ببخشید بیدارت کردم چند ساعت دیگه باید بریم مدرسه...

زدم روی دوشش و رفتم سمت سرویس و لب زدم:
خوابم نمیاد نگران نباش...تو هم بیدارم نکردی خودم میخوام استادم رو الگوم قرار بدم و هر کاری میکنه بکنم!

خندید و گفت:
خب پس من میرم صبحونه حاضر کنم...تو هم برو سر و صورتت رو بشور و برای خشک کردن صورتت میتونی از اون حوله ی توی اتاقم استفاده کنی تازه هست کسی استفاده نکرده ازش!

چشمی گفتم که باز خندید.
بعد حرفش رفت سمت آشپزخونه رفت.
از پشت بهش خیره شدم.
لباسش یه آستین کوتاه مشکی چسبون بود که حسابی به تنش و عضله های برآمده اش میومد!
نفسم برای یه لحظه لمس کردنشون در میرفت واقعا!

خیلی خواسته ی زیادی بود اگه میخواستم هم زیرم باشه و هم زیرش باشم؟!
چی میشد اگه با هم هر دو لذت رو میچشیدیم؟!
اصلا میشد اعتراف کرد به این عشق و علاقه ی تازه سر باز کرده؟!

آهی پر حسرت کشیدم و سمت سرویس رفتم و صورتم رو شستم و رفتم سمت اتاقش و با حوله صورتم رو خشک کردم.
از توی آشپزخونه صدام زد که رفتم سمتش.
داشت تخم مرغ درست میکرد و با اینکه غذای عادی و پیش پا افتاده ای بود اما حسابی ژست آشپزیش جذاب بود و قطعا این تخم مرغ برام قدر بهترین غذای مامانم ارزش داشت!

با دیدن اینکه هنوز پشت گازه رفتم پشت سرش و دستم رو انداختم دور گردنش و گفتم:
به پا نسوزونیش گل پسر!

پوزخندی زد و با آرنج زد توی شکمم که با درد نگه داشتمش و خندیدم و گفت:
یه کار نکن سیاه سوخته اش کنم و بزور بکنم تو دهنت تا آخرشا!

خندیدم و نزدیک تر رفتم و نیم نگاهی به لباش لب زدم:
دست پخت استاد سیاه سوخته اش هم طرفدار داره!

لبخندی زد و با چشای ریز مشکوک نگاهم کرد و گفت:
عرفان؟!

لبخندی با شیطنت زدم و گفتم:
جونم؟!

قاشق رو سمتم گرفت و گفت:
بدجوری مشکوک میزنی...بگو چی میخوای هی استاد استاد راه انداختی؟!

شونه ای بالا انداختم که تهدیدوار گفت:
من تو رو میکشم اگه کاسه ای زیر نیم کاسه ات باشه...

تخم مرغ رو توی بشقابی ریخت و گذاشت روی میز و با انگشت زد روی سینه ام و ادامه داد:
تو یه مارمولکی هستی که لنگه نداری...شیطنت ازت میباره!

با خنده پشت میز نشستم و گفتم:
حسین آقا نداشتیما...

پس سری بهم زد و گفت:
بگیر بلونبون برای من لفظ قلم نیا!

با خنده بوس هوایی واسش فرستادم و گفتم:
ماچ اصلا هر چی...

یهویی قاشق رو به نشونه زد بالا برد و گفت:
یه بار دیگه بگو استاد تا با همین سیاه و کبودت کنم!

با دیدن حرص خوردنش خندیدم و توی دلم قربون صدقه اش رفتم.
کلا خیلی بامزه میشد وقتی عصبی میشد و صورتش گل مینداخت و لباش سرخ تر میشد و ابرو های بلندش توی هم فرو میرفت و کلا برای من عین طرح نقاشی با ارزشی بود!

اولین لقمه رو برای اون گرفتم که دستم رو رد نکرد و خواست از دستم بگیرتش که نزاشتم و عین پسرکوچولو ها گفتم:
بزار عرفانی بده بهت دیگه!

با دیدن حالت بچگونه ام که بار اولم بود برای کسی اینجوری ناز میومدم متعجب خندید و گذشت لقمه رو با دستم بهش بدم و خندید و لوپم رو کشید و گفت:
فکر نمیکردم اینقدر بامزه بشی...حس ددی بودن پیدا کردم یهو!

خندیدم به حرفش.
اصلا اینقدر توی دلم آب شد وقتی دیدم اینقدر پایه هست!
خب میدیدم که بیشتر مذهبی ها اصلا شوخی پذیر نیستن و جدین اما حسین به عقاید همه احترام میزاشت و حتی منی که زمین تا آسمون باهاش فرق میکردم رو به عنوان دوستش قبول داشت!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now