☀حسین☀
اخمی روی پیشونیم جا خشک کرد و لب زدم:
مثه اینکه الکی اومدم و پیگیرت شدم...خواستم برم که جلوم رو گرفت و گفت:
باشه قبول...فقط درس میخونیم!به مظلومیت نگاهش چشم دوختم و لبخند تلخی پشت لبام نشست و سری تکون دادم و دستم رو سمتش دراز کردم و گفتم:
دوستیم!با ذوق لبخند زد و دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید و بغلم کرد و گفت:
خیلی ممنونم حسین!لبخندی با عشقی پنهانی روی لبام نشست و دست هام رو دور بدنش حلقه کردم.
تا خواستیم وارد کلاس بشیم زنگ خورد.
کلافه نگاهم رو به عرفان دادم که خندید و گفت:
دوستیمون با از دست دادن تدریس زیست ارزش رو داشت مگه نه؟!خندیدم و پس گردنی بهش زدم و گفتم:
آره خب اما وقتی خواستیم درس بخونیم من میدونم با تو!خندید و دست هاش رو بالا گرفت و گفت:
اینجانب تمام و کمال در خدمت شماست قربان!خندیدم و با لبخندی خیره به چشاش گفتم:
خیلی...خیلی خوبی!لبخندی زد و گفت:
فقط برای تو اینجوریم!زنگ آخر بود بعد از خروج همگی از کلاس وارد کلاس شدیم و کیف و کتاب هامون رو جمع کردیم.
پشت سرم راه افتاد و از مدرسه خارج شدیم.
میتونستم حس کنم که چقدر مشتاقه دستم رو بگیره.
خودمم نمیدونم چطور دستم رو به بازوش رسوندم و با خودم همراهش کردم!