💫119👁

366 45 7
                                    

☀حسین☀

اخمی روی پیشونیم جا خشک کرد و لب زدم:
مثه اینکه الکی اومدم و پیگیرت شدم...

خواستم برم که جلوم رو گرفت و گفت:
باشه قبول...فقط درس میخونیم!

به مظلومیت نگاهش چشم دوختم و لبخند تلخی پشت لبام نشست و سری تکون دادم و دستم رو سمتش دراز کردم و گفتم:
دوستیم!

با ذوق لبخند زد و دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید و بغلم کرد و گفت:
خیلی ممنونم حسین!

لبخندی با عشقی پنهانی روی لبام نشست و دست هام رو دور بدنش حلقه کردم.

تا خواستیم وارد کلاس بشیم زنگ خورد.
کلافه نگاهم رو به عرفان دادم که خندید و گفت:
دوستیمون با از دست دادن تدریس زیست ارزش رو داشت مگه نه؟!

خندیدم و پس گردنی بهش زدم و گفتم:
آره خب اما وقتی خواستیم درس بخونیم من میدونم با تو!

خندید و دست هاش رو بالا گرفت و گفت:
اینجانب تمام و کمال در خدمت شماست قربان!

خندیدم و با لبخندی خیره به چشاش گفتم:
خیلی...خیلی خوبی!

لبخندی زد و گفت:
فقط برای تو اینجوریم!

زنگ آخر بود بعد از خروج همگی از کلاس وارد کلاس شدیم و کیف و کتاب هامون رو جمع کردیم.
پشت سرم راه افتاد و از مدرسه خارج شدیم.
میتونستم حس کنم که چقدر مشتاقه دستم رو بگیره.
خودمم نمیدونم چطور دستم رو به بازوش رسوندم و با خودم همراهش کردم!

💫Drown your gaze👁Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt