🔥عرفان🔥
از زنگ اول که دینی داشتیم تا زنگ سومی که ریاضی داشتیم کلا حواسم به اون بود!
معلوم بود فکرش درگیره و سرش رو انداخته تو کتاب تا کسی نفهمه چشه!
نمیدونستم چرا دلم میخواست از رازش سر دربیارم!با ورود معلم ریاضی هوفی کشیدم.
اصلا حوصله ی این مردک مغرور و نچسب رو نداشتم.
اما بیشتر بچه ها دوستش داشتن و میگفتن خوب درس میده و هر چند من هیچی نمیفهمیدم و نمیخواستمم بفهمم!با نگاه خاص و پر از ابهت سری تکون داد و سلامی به سلام بچه ها گفت و گفت بشینیم!
انگار امروز بی حوصله بود که بی توجه به همه چیز گفت کتاب ریاضی هامون رو باز کنیم.
مثه همیشه صفحه ی تمرین رو باز کرد و گفت:
هر کی تمرین ها رو درست حل کرده بیاد پای تخته و برای بچه ها توضیح بده تا بعدش درس جدید رو باز کنم براتون که جلسه ی بعد تست زنی داریم!هیچکس بلند نشد.
نگاهش سمت حسین رفت که سرش رو پایین انداخت و گفت:
ببخشید آقا نرسیدیم انجامش بدیم!لبخندی بهش زد و گفت:
اشکالی نداره چون هیچ وقت ازت بی نظمی ندیدم پسر خوب...میون حرفش بلند شد و دست به جیب شلوارش گفت:
دفتر های تمرین روی میز زود!همه دفتر هاشون رو باز کردن.
دست توی کیفم کردم و با کمال تاسف دفترم رو نیاورده بودم.
آهی کشیدم و وقتی بهم رسید با پوزخندی که حسابی روی اعصابم بود روی دوشم زد و لب زد:
چوب خط بی نظمی کردنت پر شده آقا پسر!هیچی نگفتم که آروم گفت:
شماره ی اولیات رو توی یه کاغذ بنویس و بزار روی میزم!بعد حرفش از کنارم رد شد که نتونستم اون علامت محبوبی که با انگشت وسط نشون میدن رو به قد و بالای رعناش نشون ندم.
دفتر های بقیه رو چک کرد.
پدر و مادرم اونقدری درگیر کار های خودشون بودن که نتونن برای شنیدن اراجیف این مردک وقت بزارن.
عارفه که عمرا خودش رو کوچیک میکرد و میومد پس تنها گزینه ام برای بستن دهن این آقا لنگ دراز عارف بود!
شماره ی عارف رو نوشتم و بلند شدم و رفتم سمت میزش و گذاشتم روی کیفش که برداشتش و نگاهی بهش کرد و گفت:
خوبه بشین!کفرم گرفته بود.
میخواستم خفه اش کنم.
همیشه روی من گیر بود و غرورم رو زیر پاش له میکرد!اون زنگ با بدبختی و گوش دادن به درس تلخ ریاضی گذشت!
تا زنگ تفریح خورد دنبال حسینی که سمت حیاط دویید رفتم تو حیاط.
رفت سمت آب خوری و سرش رو خم کرد و کمی از آب خورد.
صورتش رو آب زد.
چشاش قرمز و زیرشون گود افتاده بود و کبود بود و نشون میداد خیلی کم خوابیده!
رفتم سمتش که برگشت سمتم.
اخمی کردم و سر تا پاش رو دیدم و لب زدم:
خوبی؟!سری تکون داد و گفت:
چرا هی دنبالم میای؟!بهش نزدیک شدم و گفتم:
چون تو مرام نیست وقتی دست یکی رو گرفتم وسط راه رهاش کنم!🎵رادمهر🎵
پوست:جو گندمی
چشم:قهوه ای
مو:قهوه ای
سن:۲۸ سال
حرفه و شخصیت:
دبیر ریاضی!
آروم و مسئولیت پذیر!✨عارف✨
پوست:سفید
چشم:سبز_آبی
مو:قهوه ای
سن:۲٠ سال
حرفه و شخصیت:
دانشجوی پرستاری!
مهربون و آروم!