🔱سزار🔱وقتی از دور دیدمش فهمیدم تو سرش چی میگذره.
خب قبلا با خودم تصمیم گرفته بودم که بزارم آزادانه بره سر کارش.وقتی هم تایید کردم و دیدم کلی خوشحال شده خودم رو بابت دیر بیان کردن راضی بودنم از این موضوع لعنت میفرستادم.
وقتی بغلم کرد و مدام میبوسیدم نتونستم تحمل کنم و خوددار باشم.
خیلی وقت بود که شیفته ی تک تک حرکاتش شده بودم.تقدیری که خیلی وقت پیش هم باعث ملاقاتمون شد سرانجام باعث رسیدنمون بهم شده بود.
دنیا زیادی گرد و کوچیک نبود؟!وقتی لباش رو دوباره به بازی گرفتم با لبخندی از دیدار قدیمی لب زدم:
ببینم هیچ چیز این خونه...بوسه...هیچ چیز از من...بوسه...از قدیم...بوسه...برات آشنا نیست؟!نگاهش سوالی شد و گفت:
منظورت چیه؟!سری تکون دادم و گفتم:
باید یه تنبیه برای اینکه من رو یادت نمیاد هم در نظر بگیرم...هول کرده لب زد:
خب بگو...بگو...یعنی یه راهنمایی چیزی کن...من از کجا باید بدونم بدجنس...خندیدم به دست پاچگیش برای تنبیه نشدن و انگشتم رو سمت موتورم که توی پاکینگ بود نشونه گرفتم و لب زدم:
اون موتور رو ببین...نگاهی انداخت و تقریبا نا امید شده بودم که یادش بیاد اون روز رو اما با کمال تعجب با مکث طولانی لب زد:
مادر...برگشت سمتم و قطره اشکی که روی صورتش چکید قلبم رو ذوب کرد.
محکم بغلش کردم که لب زد:
چرا زودتر نفهمیدم کی هستی؟!چرا اینقدر خنگم؟!اصلا میدونی چقدر بابت اینکه مادرم رو اون روز نجات دادی وقتی بزرگ شدم دنبالت گشتم؟!