💫آیدن💫
بعد اینکه رادمهر رفت و در رو بست عصبی از فکم گرفت و رد سیلی رو روی صورتم قشنگ چک کرد و بلند گفت:
رد دست های یه حیوون روی صورتته...کسی جز من حق نداره خطی روت بندازه...چرا اومدی جلو؟!هان؟!از ترس چشام رو بستم و بخاطر صدای بلندش شونه هام بالا پرید و گفتم:
داد نزن شاهان...با بغض دستش رو روی صورتم کشید و لب زد:
ببخشید...نترس...اشتباه کردم داد زدم...غلط کردم بحث کردم...نباید کاری میکردم که مجبور بشی با اون مرتیکه ی بی همه چیز حرف بزنی!دستش که از حرص و عصبانیت میلرزید رو گرفتم و گفتم:
بیا بریم خونه حرف میزنیم...باشه عزیزم؟!تنها سری تکون داد و خم شد و سرم رو بوسید و دستم رو گرفت و از دفتر خارج شدیم.
وارد حیاط شدیم و وقتی سمت ماشین رفتیم و نزاشت پشت فرمون بشینم و خودش نشست و سریع از مدرسه دور شدیم.میون راه کنار داروخانه ای نگه داشت و تا برای کبودی صورتم کرمی چیزی بگیره.
خواستم بهش پول بدم که دستم رو پس زد و گفت:
خودم دارم بزار جیبت آقای معلم!لبخندی به مردونگیش زدم.
دوست داشتم به جایی برسه که وقتی بهش نگاه میکنم حس یه تکیه گاه بزرگ رو داشته باشم.
جوری که اختلاف سنیمون اصلا به چشمم نیاد و حتی خودم رو ازش کوچیک تر ببینم!از داروخونه بیرون اومد و سمت ماشین دویید و در رو باز کرد و نشست و پلاستیک کرمی رو سمتم گرفت و گفت:
روزی دو بار باید بزنی...یه بار صبح یه بار شب...فقط خدا خدا کن که دو سه روزه جاش بره وگرنه من انگشت های اون مرتیکه رو میشکونم و کاری که نزاشتین بکنم رو میکنم!