☀حسین☀
وقتی چشم باز کردم با چهره ی نگران عرفان مواجه شدم.
بی اختیار لبخندی روی لبام نشست.
اومد سمتم و کنارم روی تخت نشست و گفت:
مگه زده به سرت که اعتصاب غذا کردی؟!دردت پول بود چرا بهم نگفتی هان؟!اخمی بین ابرو هام نشست و رو ازش گرفتم.
معذب شده بودم و نمیخواستم کسی از مشکلاتم بویی ببره اما انگار همه چی فاش شده بود!وقتی مادر با گریه و چادر مشکیش وارد شد.
اومد سمتم و خم شد روی صورتم و عمیق روی پیشونیم رو بوسید و گفت:
مادر قربونت بره...چرا اینقدر به خودت فشار میاری دردت بجونم مگه نگفتم فقط باید درس بخونی؟!اون طلبکار های عوضی که مزاحمت شدن رو هم ازشون شکایت کردم و آقای مدیر پیگیری کرد تا دیگه مزاحمت نشن مادر برات بمیره...هق...مکث کرد و هق زد و اشک هاش رو پاک کرد.
بغضم میگرفت هر وقت اشک میریخت به کل بهم میریختم.
دستش وقتی روی صورتم نشست از مچ دستش گرفتم و بوسیدم.
سریع روی صورتم رو بوسید و گفت:
مادر پیش مرگت بشه...دست روی لبایی که لبام شباهت زیادی بهش داشت گذاشتم و لب زدم:
نگو عزیز حسین...نگو که میشکنم و نابود میشم...یهو دردی توی معده ام پیچید و صورتم از درد جمع شد و عصبی و نگران سیلی به بازوم زد و گفت:
د آخه بچه چرا بهم دروغ گفتی که روزه ای و یه لقمه نون رو از خودت دریغ کردی که مثلا پول بیاد دم خونهمون؟!با کی لج کردی حسینم؟!بهت گفتم با عموت حرف بزن رفتی دعوا راه انداختی...عرفان میون حرفامون پرید و گفت:
مادر حال خودتون رو خراب نکنین...ما حتما کمکتون میکنیم...به غرور و غیرتم برخورد و حرصی نگاهم رو به مادر دادم که اخمی کرد و گفت:
چیه بمب پیدا شده که انسانیت حالیشه ده پله ازت بالا تره چشم نداری ببینیش بچه؟!از میون دندون های چفت شده با حرص لب زدم:
مادر میشه بیخیال بشی؟!عرفان عصبی لب زد:
حسین تمومش کن مادرت رو حرص نده...اون چه گناهی کرده که به پای غرور تو باید بسوزه؟!سوزش معده ام بخاطر حرص خوردنم بیشتر شده بود و درد و خشم باعث شد نگاه بدی بهش بکنم و لب باز کردم و گفتم:
به تو چه که من چجوری با مادرم حرف میزنم؟!فاطمه نگاه بدی بهم کرد و گفت:
حسین این چه طرز حرف زدنه؟!رفتم زیر ملافه و غریدم:
برین بیرون میخوام تو درد خودم بمیرم...برین هر کاری میخوایین بکنین و من رو بیخیال بشین!تنها خداحافظی گرمی با عرفان کرد و رفت بیرون.
میدونستم حرف نزدنش باهام منظور از دلخوری شدیدشه و حسابی باید نازش رو بکشم تا ببخشتم!بعد رفتنش بغضم رو قورت دادم.
عرفان ملافه رو از روم کشید و گفت:
حسین میشه یه سوالی بپرسم ازت؟!نگاهی توی چشای پر از معناش کردم که گفت:
وقتی یکی کاری ازش برنمیاد و کسی هم به دادش نمیرسه و این وسط یهو یکی میخواد دستش رو بگیره تا از میون باتلاق زندگیش بکشتش بیرون باید چیکار کنه؟!پسش بزنه یا یه هدیه از طرف خدا ببینتش؟!آهی کشیدم و با بغض لب زدم:
بهم حق بده به غرورم بر بخوره...من مرده خونه ام و از پس این مشکل برنیومدم و دارم دق میکنم عرفان...هق...اشک هام جاری شد.
عرفان هم وضعیتش بهتر از من نبود و انگار خیلی تلخ حرف هام رو بیان کرده بودم که از بازوم گرفت و فشرد و سعی کرد تکیه گاهم بشه برای کمتر درد کشیدن!