🔥عرفان🔥
اولش غم تموم وجودم رو گرفت و عین آدم های افسرده فقط یه گوشه مینشستم و اشک میریختم از نداشتنش اما حالا که باهاش حرف زدم و توی چشاش لجبازی رو خوندم میخواستم عین خودش لج کنم!
هدفم این بود که پشیمونش کنم.
پشیمون از اینکه میتونست عشق واقعی رو تجربه کنه و به راحتی با یه لگد پسش زد.
میخواستم این دفعه اون باشه که جلو بیاد و خواستار این رابطه و عشق باشه!با ندیدن عارف توی خونه نگرانش شدم.
خب هیچ وقت سابقه نداشت تا دیر وقت بیرون باشه و در واقع بیشتر نیاز داشتم کنارم باشه تا باهاش حرف بزنم و آرومم کنه.گوشیم رو برداشتم و بهش زنگ زدم که برداشت و گفتم:
عارف داداش...کجا موندی؟!با لحن مضطربی لب زد:
عرفان عزیزم من امروز با ماشین تصادف کردم...کسی هیچ چیزیش نشده اما ماشین اون مرده خراب شده و...سوییشرتم رو برداشتم و نگران گفتم:
کجایی؟!بگو زودی خودم رو میرسونم!نزاشت برم دنبالش و گفت داره میاد خونه.
اما دم در خونه و توی حیاط روی پله نشستم تا بیاد.
به قدری برام با ارزش بود که اگه خط یا خشی روی بدنش بیوفته داغون بشم!☀حسین☀
بعد از نماز کتاب زبانم رو برداشتم تا برای امتحان فردا یه مروری بکنم.
باز کردن صفحه ی اول همانا و به یادآوردنش همانا!تلفظ کلمات رو به بریتیش میگفت و من رو وادار میکرد به جای آمریکایی بریتیش تلفظ کنم و سر همین کلی میخندیدیم و یهو میدیدیم کل روز رفت و هنوز یه صفحه هم نخوندیم!
با به یادآوری نگاه هاش میتونستم بفهمم چقدر عاشق بوده!کلافه کتاب رو سمتی پرت کردم و آهی کشیدم و با بغض به دیوار سفید مقابلم چشم دوختم.
چند روزی بود که اصلا نمیتونستم یه خواب راحت داشته باشم!چرا عرفان؟!
چرا ولم نمیکنی؟!
نیستی اما فکرت هست!
من چم شده؟!
حسینی که میشناختم دیگه نیست!حتی نفهمیدم کی اشکی روی گونه ام رو خیس کرد!
سریع پسش زدم و لعنتی زیر لب گفتم و رفتم سمت حموم رفتم و بی توجه به لباس هام آب سرد رو باز کردم و رفتم زیرش.
اونقدری داغ بودم که سردی آب اذیتم نکنه!
خواستم اشک هام نریزن اما نشد.
نشد و پشت هم و همراه با قطره های آب جاری شدن.
قلبم میزد و میخواست از توی سینه ام بیرون بزنه.
میدونستم چمه اما نمیخواستم باورش کنم!