💫74👁

413 49 2
                                    

🎵رادمهر🎵

میخواستم برم کتابخونه تا هم سوالات تستی بچه ها رو طرح کنم و هم کمی درس فردا رو مطالعه و مرور کنم تا توی تدریس کردنم نقصی نباشه.

خونه پر از مهمون بود و نمیشد توی اتاق تمرکز کنم.
توی راه بودم و فکرم درگیر بود!
هر چی فکر میکردم با چی دارم توی ته ته های ذهنم میجنگم به چیزی نمیرسیدم!

برام جای تعجب داشت که قلبمم هم درگیرش شده بود و دمای بدنم بالا رفته بود!

در حدی که میون راه شیشه ی ماشین رو پایین دادم و دکمه ی اول یقه ی پیرهن مردونه ی سفید رنگم رو باز کردم.
اصلا یه لحظه چم شد؟!
خودمم توش مونده بودم!

کمی از قمقمه ای که همیشه همراهم بود نوشیدم.
مادر همیشه برام با آبلیمو و عسل و شکر نوشیدنی خنکی درست میکرد و میداد دستم تا هر وقت از فشار کار حالم بد شد کمی ازش بخورم و واقعا هم مزاج ادم رو صاف میکرد!
کلا خیلی روی غذا خوردنم حساس بود و از همون بچگی عادت داشت برام غذا و حتی ناهار توی ظرف غذام میزاشت تا از بیرون چیزی نخرم و میگفت غذای بیرون ممکنه باعث زخم معده بشه!
بچه ی محبوب بودنم چنین خصوصیات خوبی داره دیگه اونم وقتی تک پسر هم باشی!

درگیر افکارم بودم که متوجه ی یه تصادف که بخاطر جاده بسته شده بود شدم.
لعنتی زیر لب گفتم و انگار قرار بود کلی دیر به کار هام برسم.

ماشین رو پشت ماشین های دیگه که توی ترافیک بودن نگه داشتم و منتظر موندم تا راه رو باز کنن.
اولش چشام رو بستم یکم استراحت کنم اما یهو صدای آشنایی به گوشم رسید!

چشمم به سرعت باز شد و یهو همون تپش قلبم برگشت و همون گرمای چند لحظه ی پیش!
نگاهم رو به جلو دوختم که مردی قلدر یقه ی جوون رو توی مشت هاش گرفته بود و به نظر مقصر تصادف هم همون پسر بود.

سریع پیاده شدم وقتی جلو تر رفتم متوجه ی حضور برادر عرفان شدم.
متعجب بهش نگاه کردم که اونم ناباور نگاهم کرد و خجالت زده زیر لب سلامی لب زد که سری تکون دادم و رو به مرده عصبی گفتم:
آروم باش آقا...یه حادثه بوده دیگه...اصلا بزار زنگ بزنیم به افسر هان؟!

مرد عصبی لب زد:
ببین ماشینه دست گلم رو به چه روز انداخته؟!آخه آدم وسط جاده یهو میزنه رو ترمز؟!

نیم نگاهی به عارف کردم که اصلا حرفی نمیزد و از حق خودش دفاع نمیکرد و لب زدم:
خب آقای به اصطلاح محترم تهش اینه که باید خسارت بده این شازده پسر که میده دیگه!

با این حرفم یهو تند تند سر تکون داد و گفت:
بله هر چی باشه پرداخت میکنم...لطفا دیگه دعوا نکنین...

مرد شاکی خواست سمتش حملهور بشه که سریع جلوش رو گرفتم و هوار کشید:
ببند دهنت رو ماشینم رو تازه دو سه ساعته از نمایشگاه گرفتم...گند زدی تو هیکلش و...

وقتی بغض اون نگاه های سبز آبی رنگ این پسر رو دیدم به کل قاطی کردم و نفهمیدم چیشد که از رادمهری که اصلا عصبی نمیشد و همیشه با خونسردی کار هاش رو میکرد اینقدر بهم ریخت!
یهو از یقه ی مرد گرفتم و چسبوندش به در ماشین و گفتم:
شنیدی که چی گفت؟!خسارتت تا قرون آخرش داده میشه...

عارف اومد جلو و دست روی بازوم گذاشت و نگران گفت:
آقای سپهری لطفا اینکار رو نکنین...

مردی که لاتی ازش میبارید یهو با قلدری گفت:
از مادر نزاییده کسی دست به این یقه بزنه...

میون حرفش یهو چنان ضربه ای با پیشونیش به بینی ام زد که ندیدم چجوری چشام سیاهی رفت!

صدای داد عارف بود که من رو به خودم آورد و وقتی گرمی خون رو روی لبام حس کردم خون جلوی چشام رو گرفت و در عرض چند دقیقه چنان دعوایی رخ داد که معلوم نبود کی بیشتر میزنه و کی کمتر!

تنها دلیلی که میتونست و نمیتونست قانعم کنه برای شکل گیری این دعوا فقط همون نگاه های خاص بود!

با رسیدن پلیس و جدا کردنمون از هم نگاهم سمت اون پسر برگشت که با نگرانی نگاهم میکرد.
با دیوونگی میون صورتی که خونی شده بود خندیدم و لب زدم:
چیزی نیست نگران نباش!

دیگه فهمیده بودم چی میخوام!
انگار امروز روز فهمیدن اون حال خرابم بود!

💫Drown your gaze👁Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon