🐺شاهان🐺
سر کلاس استاد رادمهر بودیم.
ازش نه خوشم میومد و نه بدم!
درسش رو تر و تمیز میداد و میرفت و امتحاناتش هم برام آن چنان چالش نبود!سعی میکردم توی کلاس حواسم به درس باشه و خوب بفهمم همه چیز رو تا توی خونه زیر سخت گیری های آیدن هلاک نشم!
دوست داشتم بیشتر باهاش باشم و نه اینکه کل روز رو درس بخونم!عرفان هم با کمال تعجب پیش حسین مینشست و عین حسین درگیر درس بود و عجیب بود دیگه شر و شور نبود!
اما دیده بودم که بخاطر حسین با کسی بحث کنه!
خیلی مشکوک میزدن!پوریا و و پارسا هم طبق معمول سر کلاس هم دست از به هم چسبیدن برنمیداشتن.
دست هاشون همیشه زیر میز قفل هم بود.
اما دوستشون داشتم و بهترین دوست هام بودن!با صدا زده شدن اسمم از افکارم بیرون اومدم.
رادمهر با لبخندی با اقتدار لب زد:
شاهان خان تمرین دوم رو بیا حل کن و توضیح بده!توی دلم به این غرور به تمام عیارش پوزخند زدم و بلند شدم و به سمت تخته رفتم.
اینقدر آیدن باهام همه چیز رو کار میکرد که نیازی به فکر کردن نداشتم.
خیلی سریع حلش کردم و توضیح مختصری دادم.
وقتی برگشتم و نگاهش کردم نگاه تحسین برانگیزش رو دیدم و رو بهم گفت:
کارت خوبه پسر...معلم خصوصی یا کسی رو داری بهت آموزش بده؟!با به یادآوری تلاش های آیدن و چک های ریز و درشتش برای تمرکز کردن روی کتاب و درس و نه به چهره و بدنش و شیطنت کردن هام لبخندی زدم و گفتم:
بله...آقای تاج!ابرو هاش بالا پرید و گفت:
نمیدونستم ریاضی هم تدریس میکنن!سر تکون دادم و گفتم:
این دیگه از خاص بودنشونه!خندید و گفت:
بله بالاخره کسی که توی مدرس فرنگ تحصیل کنه چیزی کمتر از این هم ازش انتظار نمیره!تایید کردم که بعد گذاشتن یه مثبت گفت بشینم!
کلا ذوق کردم از تعریف کردن از عشق زندگیم.
آیدن میون همه فوق العاده ترین بود برام!☀حسین☀
سر کلاس شاهان خیلی مشکوک داشت از آقای تاج حرف میزد و تعریف میکرد.
همیشه میدیدم که چطور خاصی نگاهش میکنه.
میخواستم نظر عرفان رو هم بپرسم و بدونم اون هم چنین فکری داره یا نه!وقتب زنگ تفریح خورد همه برای زنگ ورزش رفتیم سمت اتاق رختکن تا لباس های فوتبالمون رو بپوشیم.
مدیرمون آدم ورزشی بود و میگفت مهم تر از درس ورزش و هنر ورزشیه که بجه ها خوب یادش بگیرن برای همین برای وسایل ورزشی مدرسه کم نزاشت و همه چیز تهیه کرد!همیشه میزاشتم همه برن و بعد لباسم رو عوض میکردم.
جلوی عرفان خجالت نمیکشیدم چون توی خونه هم بدن لختم رو دیده بود!
اما شلوار عوض کردن واقعا سخت میشد و البته برام مهم نبود چون هر دو پسر بودیم دیگه!عرفان پیرهنش رو کند تا به حال از این زاویه به عضله هاش دقت نکرده بودم.
خیلی جذاب بودن و معلوم بود حسابی تمرین کرده و تلاش میکنه برای ساختنشون!وقتی نگاهم رو دید خندید و گفت:
به بدنم میاد نه؟!خندیدم و پیرهنم رو پرت کردم سمتش که روی صورتش رو پوشوند و خندید.
پیرهنم رو دراوردم و شلوارم رو پایین کشیدم و لب زدم:
آره بهت میاد...خیلی خفنن!خندید و نگاهی به سر تا پام کرد و گفت:
تو باشگاه نرفتی تا حالا؟!نوچی گفتم و لب زدم:
خودم تمرین میکردم!نگاه پر تحسینی به بدنم انداخت و گفت:
ولی فکر کردم رفتی باشگاه...بابا استاد...با حرص شلوارم رو پرت کردم سمتش که قهقه زد و گفتم:
ببنددددد!