🔅مهرداد🔅تو گلویی خندیدم روی عضله های شکمش رو بوسیدم و لب زدم:
وقتی میبینم اینجوری از وجودم لذت میبری نفس کشیدن یادم میره!خندید و دست هاش رو باز کردم که از دو طرف صورتم گرفت و لباش رو روی لبام کوبید و گفت:
خیلی حرف میزنی پیرمرد...یه کار نکن ببندمت به تخت و کارت رو بسازم!اخمی میون لبخندم نشست و از چونه اش گازی گرفتن و لب پایینش رو بین دو تا لبام گرفتم و با گازی رهاش کردم و به چشای خمارش چشم دوختم و از زیر رون هاش گرفتم و کمر و باسنش رو کمی بالا دادم و گفتم:
داری کاری میکنی که وقتی سالارم رفت اون تو دیگه راه برگشتی نداشته باشی و تا هر وقت که عشقش بکشه اون تو میمونه و اصلا زندگی میکنه!خندید و سیلی به سینه ام زد و سرش رو بالا آورد و با چشای خمار و نمدار و لبای سرخ و پوف کرده نزدیم صورتم لب زد:
فکر کردی مهیارت بدش میاد؟!مست همه چیزش بودم که چشمکی دلبرانه زد و زمزمه وار و خیره به لبام لب زد:
منتظر چی هستی پس...ندیدم چجوری به جون لبام افتادم و وحشیانه بوسیدمش و حتی ورود یهوییم هم بی اختیار و تنها مطی شهوتی بود که توی وجودم شعله ور شده بود!
مهیار میون بوسه هام و ورود یهوییم نالید و از بازوم چنگی گرفت و تا خواست کمی خودش رو بالا بکشه دست روی سینه اش گذاشتم و وابت نگه داشتمش و ضربات محکمی رو توش کوبیدم که این بار لباش از ساعد دستم که کنار صورتش بود گازی گرفت و لب زد:
آههه...مهرداد...خیلی...اوم...خیلی...آه...وحشی هستی...
میون لذتی که از داغی و تنگی پایین تنه اش میگرفتم خندیدم و لبام روی گردنش نشست و عمیق بوسیدم و از لذت و درد هق زد.وقتی کام شد و کام شدم با چشای خوابالود بهم چشم دوخت اما من تازه روشن شده بودم و پشت بهش خوابیدم و دوباره واردش شدم که به دست هایی که دور بدنش پیچیده بودم چنگ زد و نالون لب زد:
مهرداددد!