🔱سزار🔱
چشم بستم و تمام حواسم روی حرکت لباش روی لبام متمرکز شد.
به قدری شیرین و دلچسب بود که میخواستم مدت ها به بوسیدنش ادامه بدم.حرکتی نکردم تا خودش پیش بره.
وقتی دست کشید و بلند شد و پشت بهم لبه ی تخت نشست تعجبی نکردم اما وقتی صدای هق ریزش رو شنیدم یه لحظه هم مکث نکردم و بلند شدم و دست روی شونه اش گذاشتم تا برگردونمش اما شونش رو از زیر دستم برداشت و گفت:
ولم کن...هق...از بازوش گرفتم و گفتم:
مهران...به دستم چنگ زد و از دور بازوش برداشت و خواست از روی تخت بلند بشه که از مچ دستش گرفتم و کشیدمش سمت خودم که جلوم روی تخت به حالت نشسته افتاد و وقتی قطره های اشک رو روی صورتش دیدم عصبی شدم.
پیشونیم دوباره نبض زد.
از دو طرف صورتش گرفتم و خیره به چشای معصومش لب زدم:
یا بزن تو گوشم و یا بکش من رو...اما...نگاهی به اشکی که به تازگی چکید انداختم و لبام رو روش گذاشتم و نرم بوسیدم و نزاشتم بچکه.
پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
اما نزارم به امون خدا...بچه ای مگه نمیفهمی قلبم دیگه برای خودم نمیزنه...دستش رو گرفتم و سمت قلبم که شدیدا میکوبید بردم و ادامه دادم:
برای گل پسرش...برای عروسک خوشگلش...برای مهرانش میتپه!به چشاش که هنوز میبارید چشم دوختم و میون اخمم لبخندی زدم و با انگشت های شستم آروم از دو طرف صورتش پسشون زدم و پاک کردم و گفتم:
پدرسوخته مگه نمیگم گریه نکن...میخوای دوباره سیاه و کبودت کنم؟!آروم خندید و لبخند خجلی زد و گفت:
فقط...فقط...نتونستم...دستم رو روی لباش گذاشتم و دست هام رو باز کردم و گفتم:
فدای سرت بیا بغلم زود!لبخندی با ناز زد و وقتی اومد توی بغلم سرش رو روی شونه ام گذاشت و لب زد:
خیلی ناراحت شدی؟!روی سرش رو نوازش کردم و بوسیدم و گفتم:
آره...قلبم تیر میکشه وقتی اشک هات رو میبینم گل پسر!