💫46👁

468 60 3
                                    

🍫مهران🍫

با دردی توی بدنم و مخصوصا سرم چشم باز کردم.
چشمم به چشمش افتاد.
پشت به من روی مبل نک نفره ای نشسته بود و سیگار دود میکرد و بسته پولی هم دستش بود که داشت میشمردش!
همه اش صد هزارتومنی بود و معلوم بود حسابی وضعش توپه!
انگار داشت میچیدیش توی یه چمدون پر از پول!

احتیاج به کمی آب داشتم.
واقعا گلوم خشک شده بود و هر وقت که سر درد میگرفتم یه لیوان آب خنک و چند نفس عمیقی میتونست درد سرم رو کم کنه!

بلند شدم و روی تخت نشستم.
با دردی که جای جای بدنم حس میکردم فوش بدی نثارش کردم و نگاه بدی بهش کردم.
مرتیکه ی عوضی یه جای سالم برام نزاشته!

خواستم از روی تخت پایین بیام که تازه با عمق فاجعه مواجه شدم.
معلوم نبود چند روزه بیهوشم که اینقدر بدنم بیجونه و نمیتونستم روی پاهام وایسم!
دست روی میز کوچیک کنار تخت گذاشتم تا تعادلم رو حفظ کنم اما زهی خیال باطل!
میز یهو کج شد و هر چی وسیله روش بود روی زمین پخش شد.
مجسمه و ظرف سوپی که روش بود خرد و خاکشیر شد!

چشام رو بستم از صدای بلند شکستنشون.
سزار اما بی تفاوت لب زد:
دستت درد نکنه دکی که مجسمه ی موردعلاقه ام رو شکستی!

خواستم معذرت بخوام و خب همیشه سعی میکردم توی هر شرایطی محترمانه رفتار کنم اما با این مردی که یه ذره هم برام ارزش قائل نمیشد نه نمیشد درست رفتار کرد!

با اینکه بیحال بودم اما با حرص لب زدم:
آره میشکنم...میشکنم و هیچ اهمیتی نمیدم...

سمت یه وسیله ی شکستنی دیگه ای توی اتاق رفتم و محکم کوبیدمش روی زمین.
سزار واکنشی نشون نداد و خونسرد تکیه به مبل سیگارش رو میکشید.

نمیدونم چندمین وسیله ای بود که شکستم.
فقط میدونستم که دیگه نمیتونم روی پاهام وایسم.
تکیه به دیواری روی زمین نشستم.
آروم لب زدم:
ببینم اون پسره شاهان باهات همدسته نه؟!میخواد زهر چشم بگیره نه؟!

از جاش بلند شد و اومد سمتم و در حالی که دود سیگارش رو توی هوا پخش میکرد لب زد:
بلند شو ببرمت تو یه اتاق دیگه تا اینجا از دسته گل جنابعالی پاک بشه...

حرصی بلند شدم و لب زدم:
جواب سوالم رو بده بعد...

یه آن از بازوم گرفت و فشرد.
به یکباره موش شدم.
دست خودم نبود قبلا ضربه دستش رو چشیده بودم و واقعا دردناک بود برام!
پوزخندی زد و نزدیک صورتم خیره به چشام و لبام لب زد:
میدونی که عاشق وحشیگری هاتم...میتونی همینجوری ادامه بدی و منم دوباره دست به کار بشم و به یه روش نوین تیکه پاره کنم تار و پود لباست رو...یا...

یه قدم به سمتم برداشت که از ترس یه گام عقب رفتم و گفت:
مجبورت کنم به این پایینی یه حالی بدی و بعد شاید به عنوان هدیه بهت پیشکشش کردم...

به قدری از حرفش عصبی شدم و خون جلوی چشام رو گرفت.
ندیدم چجوری دستم بالا رفت و خوابید توی گوشش!

💫Drown your gaze👁Où les histoires vivent. Découvrez maintenant