💫161👁

255 23 0
                                    

🎶مهیار🎶

🔙🔙🔙

دوران سختی بود.
چند سال گذشته بود و چند سال بزرگ تر شده بودیم و مهرداد قرار بود ازدواج کنه!
پدر و مادرش میخواستن سر به راهش کنن و به نوعی از این مجردی و ولگردی دربیارنش!

چیزی نداشتم بگم.
تنها گوشه ای نشسته بودم و تماشا میکردم.
مهرداد هم حال و اوضاعم درونم رو میفهمید و نمیزاشت آب توی دلم تکون بخوره و همیشه هر چیزی که نیاز داشتم رو بی چون و چرا بهم میداد حتی بیشتر از قبل!
شاید وقتی خیلی بچه بودم هم اینقدر بهم توجه نشون نمیداد!

شبه عروسیش بود.
صبح عقد رو توی محضر به صورت خصوصی کردن.
به عنوان دوست مهرداد دعوت بودم.
قلبم نمیزد.
بی روح و بی حس به همه چیز بودم.
مهرداد هم اصلا خوشحال نبود و میتونم بگم یه شبه پیر شده بود!
گوشه ی موهاش رنگ خاکستری شده بود و نشون میداد چقدر از درون در حال نابودیه!

کل مراسم رو به من خیره بود.
نمیتونستم حتی یه لحظه هم از زیر نگاه های عاشقش دور بمونم.
به عروس حتی یه نظر هم نگاه نمیکرد!

اون کت و شلوار مشکی پوشیده بود و من کت و شلوار طلایی دقیقا همرنگ چشام و با موهای خرماییم که از پشت بسته بودم همخونی عجیبی داشت!
نگاه های دخترهای و گاه پسرهای مجلس رو روی خودم حس میکردم و پوزخندی روی لبم مینشست.
نمیدونستن که اگه عریان هم جلوی من وایسن من حس و قلبم و زندگیم سمت یکیه و بس!

🔙🔙🔙

💫Drown your gaze👁Donde viven las historias. Descúbrelo ahora