🎵رادمهر🎵چند روزی از اون دیدار و اتفاق ها گذشته بود.
دلم براش تنگ شده بود.
هر چی بیشتر میگذشت بیشتر دلم میخواست کنارم باشه و برای من باشه!توی این چند مدت دیگه رسما فهمیده بودم که قلبم اسیر شده!
دلم به همین زودی اسیر نگاهش و صداش و حرف زدن هاش و خجالت کشیدن هاش و...شده!خندیدم که افکار قشنگی که ازش توی ذهنم داشتم.
بیخیال هر چی افکار توی ذهنم از اینکه زوده و ممکنه بفهمه و هول فرضم کنه شدم و گوشیم رو برداشتم و وارد صفحه چتش شدم.آنلاین بود!
فکر اینکه با کسی نشغول حرف زدن باشه عصبیم میکرد.
هنوز هیچی نشده نسبت به همه چیزش حسود و خیسیس شده بودم!بدون ترسی تایپ کردم:
سلام جوجه پرستار...خوبی؟!سریع تایپ کرد:
سلام...خنده...بخوبیت!لبخندی زدم و نوشتم:
فردا بیکاری؟!مکثی کرد و نوشت:
آره صبح بعد درس خوندن دیگه آزادم!تایید کردم و نوشتم:
میخوام بریم بیرون...هستی؟!سریع تایپ کرد:
آره حتما میام...اتفاقا حوصله ام داشت سر میرفت!لبخندی به رضایتش که نشونه ی خوبی بود زدم.
خب این نشون میداد اون هم با من بودن رو دوست داره!
![](https://img.wattpad.com/cover/291681329-288-k980422.jpg)