🐺شاهان🐺روی تخت دراز کشیدم.
گوشیم رو از الهه خواستم که رفت و از داخل جیب کاپشنم درش آورد و گفت:
صفحه ی گوشیت شکسته سر تصادفی که کردی...برات مدل بالاترش رو سفارش دادم فردا میرم مغازه ی دوست بابات میگیرمش!تنها سری تکون دادم که روی صورتم رو بوسید و گفت:
قربونت برم میدونم آیفون دوست داشتی برای همین بالاترین مدلش رو برات گرفتم!آهی کشیدم و ناچار گفتم:
ممنون الهه!با ذوق خندید و گفت:
میرم برات شام درست کنم...تو هم استراحت موقعش که شد بیدارت میکنم!سری تکون دادم که از اتاق بیرون رفت.
گوشیم رو روشن کردم و با سیلی عظیم از پیام رو به رو شدم.
پویا دیگه خودش رو خفه کرده بود از بس پیام داده بود از صددرصد نود و نه درصدش فوش بود اونم چه فوشی!
صفحه ی پیویش رو باز کردم و در جواب هزار تا پیامی که داده بود تنها نوشتم:
"گاگول خونه ام میتونی بیای ببینی چه به روزم اومده که نیومدم با توی نیم وجبی گیم نت!"سریع سین کرد و زنگ زد.
آهی کلافه کشیدم و برداشتم و گفتم:
هان چیته مرتیکه؟!شروع کرد به حرف زن و نق زدن!
حرصی گفت:
اسکوله نفهم من رو باش میخوام از حال و هوای اون مادر و پدره دعواییت بیارمت بیرون و یه گشتی بزنی و یه بادی به اون کله ی بی مغز و پوچت بدی!تازه کلی هم کیف داد حالا کجا بودی و چه میکردی که به اون پاهای مبارکت زحمت ندادی دو قدم فکستنی پاشی بیای بیرون؟!هوفی گفتم و لب زدم:
پویا لشتو ور دار بیا اینجا تا بفهمی چمه!حرصی لب زد:
باشه پسره ی نچسب!بعد قطع کردن برای اولین بار به غرغر هاش خندیدم.
پسر باحال و پر انرژی بود.
هم گرایش بودیم و کیسش رو هم از همون پایه ی اول دبیرستان پیدا کرد و اسمش هم هست پارسا و از بچه های معصوم کلاسمونه!
البته آقا پویا کافی یکی نگاه چپ به پارسا جون بکنه تا جون به لبت نکنه دست بردارت نیست!
گاهی با حسرت به رابطه ی بینشون نگاه میکردم.
خیلی با هم اوکی بودن و هیچی نمیتونست از عشقشون بهم کم کنه!حدودا یه ساعتی گذشت و من غرق در افکار تو خالیم بودم که صدای پویا و احوال پرسیش با الهه و مهرداد اومد.
الهه راهنماییش کرد و طولی نکشید که در باز شد و پویا و پارسا متعجب به سر و وضعم نگاه کردن.
این اولین باری بود که اینقدر ترسیده میدیدمش.
اومد سمتم و دست روی شونه ام گذاشت و گفت:
شاهان جونه من شوخیه؟!به اطراف نگاه کرد و گفت:
دوربین مخفیه نه؟!ایسگا کردی ما رو؟!بیحال نگاهی بهش کردم که نستش کنارم روی تخت و گفت:
چیکار کردی تو بابا؟!مکه سر آوردی یکم آروم تر میروندی...مگه میخواستی نقش اول این فیلم های پلیسی رو که میوفتن دنبال دزدها رو بازی کنی؟!مشتی به بازوش زدم که خندید و گفت:
چشم ببخشید زر نمیزنم!به حرفش خندیدم.
برگشتم و رو به الهه گفتم میشه تنهامون بزاری؟!با لبخند سری تکون داد و رفت و در رو بست.
پارسا کنارم نشست و گفت:
فکر نمیکردم یه روز اینجوری ببینمت آخه خیلی قوی تر از این حرف هایی!تکخندی زدم که پویا چشمی براش تیز کرد و گفت:
د لامصب جلوی شوهرت داری از یه مرد غریبه تعریف میکنی؟!پارسا با اخمی نگاهش کرد و گفت:
کی گفته من ازدواج کردم و تو شوهرمی؟!پویا تهدیدوارنه گفت:
پارسا میدونی که قراره امشب خونتون بمونم برای درس!پارسا حرصی مشگونی از بازوش گرفت و گفت:
مثلا بمونی میخوای چه غلطی کنه هان؟!پویا از دستش گرفت و آخی گفت و لب زد:
مگه زده به سرت پوستم رو کندی...لبخندی شیطون زد و گفت:
مثلا خیلی کار ها عشقم...هنوز حرفش تموم نشده بود که پارسا بالشت روی تخت رو کوبید توی صورتش.
آهی شکیدم و نظاره گر دعواهای تکراریشون شدم!یعنی میشد منم یه روزی یه همچین عشقی رو تجربه کنم؟!
💫آیدن💫
جلوی آینه در حال حالت دادن به مو هام بودم.
تازه از حموم اومده بودم بیرون.
همیشه قبل از صبحونه توی پارک رو به روی خونم میدوییدم و بعدش که میومدم خونه دوش میگرفتم و بعدش هم صبحونه میخوردم و حاضر میشدم تا برم سر کار!بعد پوشیدن کت و شلوار طوسی رنگم و زدن ادکلن محبوبم.
کیف چرم مشکیم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.
سوار ماشین مزداتری سفیدم شدم.
با وام و حقوقم تونسته بودم مدل ماشینم رو بالا ببرم.
خب از بچگی عاشق ماشین بودم و مدلش برام اهمیت داشت!به سمت مدرسه روندم.
نیم ساعت تا چهل دقیقه طول کشید تا به مدرسه برسم.
در حیاط نیمه باز بود.
از ماشین پیاده شدم و خواستم لولای دروازه رو باز کنم تا مشاین رو توی حیاط پارک کنم که پیرمردی اومد سمتم و گفت:
آقا صبر کنین من براتون بازش میکنم...من سرایدار اینجام...باید معلم جدید باشین...خوش اومدی پسرم!لبخندی زدم و تشکر کردم و باهاش دست دادم.
ماشین رو وارد حیاط کردم و از ماشین پیاده شدم و بعد زدن دزدگیر رو یه پیرمرد گفتم:
میشه از این به بعد حواستون به ماشینم هم باشه؟!لبخندی زد و گفت:
ای به چشم وظیفه امه پسرم!لبخندی زدم و گفتم:
ممنونم...روزتون خوش!جوابم رو با محبتی داد و به سمت دفتر رفتم.
در زدم و واردش شدم.
میون راه چند نفر از دانش آموز ها رو دیده بودم و معلوم بود از اون بچه های درسخونن همشون چون از هر پایه ای دستشون کتاب بود و مشغول مطالعه بودن!با تعارف آقای مدیر روی صندلی نشستم و پرونده ی اسامی بچه ها رو جلوم گذاشت و گفت:
بهتره امروز با بچه ها آشناتون کنم و با شناخت بهتری وارد کلاس بشین!با اشتیاق تایید کردم که گفت:
شاگرد اول کلاس اسمش شاهانه...خیلی شره اما درسش خوبه...نخونده هم بیست میشه اما شرایط خانوادگیش زیاد خوب نیست و درگیر طلاق مادر و پدرشه و خب اینا رو دارم بهت میگم که یه وقت اگه برات پرید تعجب نکنی!آب دهنم رو قورت دادم و گفت:
بله درسته مطمئن باشین هش کمک میکنم حالش بهتر بشه!لبخندی زد و گفت:
خیلیم هم خوب پس حتما اینکار رو بکنین!