💫آیدن💫
امروز یه زنگ با کلاسشون داشتم که یه زنگ رو امتحان گرفتم.
همه درست جواب داده بودن به اکثر سوالات تستی که طرح کرده بودم و این واقعا بهم روحیه میداد و خوشحالم میکرد!وقتی به حسین گفتم که بخش جدید رو درس بده انگار به مزاجش خوش نیومد که اخمی کرد اما چشمی گفت و اومد بالای سکو وایساد و گفت:
فقط گفتار اولش رو آقا؟!لبخندی با نگرانی بهش نشون دادم و خب نخواستم حالش رو بپرسم چون نمیخواستم فضولی یا دخالت کنم تو زندگی شخصیش و تایید کردم حرفش رو که چشمی گفت و شروع کرد به درس دادن.
گوشیم رو روی ضبط گذاشتم تا صداش رو ضبط کنم و بعد به نوع درس دادنش نمره بدم و شروع کردم به تصحیح اوراق امتحانی!ده تا ورقه ای تصحیح کردم و نمره هاشون رو توی دفتر نمره وارد کردم تا به ورقه ی شاهان رسیدم که بیشتر عین نقاشیه عاشقانه شده بود!
جلوی هر تست یه قلب رنگی که تیری ازش گذشته بود کشیده بود و زیرشون نوشته با نوشته بود عاشقتم و یا میمیرم برات و یا زندگیمی و...خنده اوم گرفته بود.
نمیتونستم حس و ذوقی که توی وجودم شکل گرفته بود رو کنترل کنم!
به سخت دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا کسی متوجه ی لبخند هام نشه و سعی کردم اخمی کنم.
نیم نگاهی به شاهان انداختم که چشمکی برام زد و به بیرون کلاس اشاره کرد و لب زد:
زنگ خورد میای باهام!سری به نشونه ی تاسف تکون دادم و با اخمی بهش اشاره کردم به درس گوش بده که سرتقانه پا روی پا انداخت و سرش رو به سمت بالا پرت کرد.
گاهی یادم میرفت که اون هنوز بچه هست!
خب توی سن بلوغ بود و عاشق شده بود و طبیعتا خیلی هیجان و ذوقش زیاد بود و لحظه ای دوری و فاصله دیوونه اش میکرد!وقتی صدای زنگ به صدا دراومد حسین هم درس رو تموم کرده بود که با لبخندی زدم به پشتش و ازش تشکر کردم.
به بچه ها خسته نباشیدی گفتم و از کلاس بیرون زدم.
شاهان پشت سرم راه افتاد و آب معدنیش رو سمتم گرفت و گفت:
بخور میدونم وقتی تشنه میشی کلافه میشی!چشم غره ای براش رفتم که با خنده جونی کشید.
مشتی به بازوش زدم و آروم لب زدم:
شاهان حواسم هست اصلا به درست توجه نمیکنیا...برای چی سر کلاس نگاهت به تخته نیست؟!لبخندی زد و گفت:
خب وقتی دلیل زندگیم رو به روم هست چرا به تخته نگاه کنم؟!هوفی کشیدم و وارد اتاقم شدم و گفتم:
شاهان اینجوری کنی همه میفهمن...وقتی پشت میزم نشستم مشت هاش رو روی میز کوبید و با حرص گفت:
خب بفهمن...من دوستت دارم...یهو داد زد و دوستت دارم رو گفت که با استرس و بلند لب زدم:
شاهان دیوونه بازی درنیار!با اخمی نگاهم کرد و گفت:
باشه من دیوونه ام...اصلا شاید چون بالا تری ازم خجالت میکشی کسی بفهمه تو رابطه ایم...داشت اشتباه میکرد و عصبی میون حرفش پریدم و گفتم:
شاهان برو بیرون خونه حرف میزنیم!با چشای نمدار نگاهم کرد و گفت:
نمیخوام...تو بهم اهمیت نمیدی...با کلافگی داد زدم:
شاهاننن!در حالی که از حرص نفس نفس میزد نگاهی به سر تا پام کرد و سمت در رفت و از اتاق خارج شد و محکم در رو بست!