✨عارف✨
بعد حرفش یهو در رو باز کرد برام و بخاطر اینکه دستش رو سمت دستگیره ی در سمت من بیاره و در رو باز کنه خیلی بهم نزدیک شد و نگاهش روی نگاهم بود و نفس های گرمش به صورتم برخورد کرد.
قلبم دیگه نمیتپید.
نفسم رو حبس کرده بودم.
وقتی در باز شد سریع عقب کشید و از ماشین پیاده شد.
به رو به روم خیره شدم و لب زدم:
مطمئنم امروز یه خبر هایی هست...این رو از نگاهت میخونم!از ماشین پیاده شدم و سمت رستوران رفتیم.
بعد نشستن روی میزی که رزو کرده بود.
نگاهم به اطراف گشت.
لبخندی به زیبایی و سادگی رستوران زدم که گفت:
فکر میکردم خوشت بیاد!سری تکون دادم و گفتم:
درست فکر کردی!لبخندی زد و منو رو سمتم گرفت و گفت:
غذای اصلی رو تو انتخاب کن و منم دسر رو انتخاب میکنم که یه چیز رو به سلیقه ی تو بخوریم و یه چیز رو به سلیقه ی من!خندیدم و موافقت کردم و با نگاهی به منو گفتم:
سبزی پلو با ماهیچه!لبخندی زد و گفت:
مثه خودم خوش مزاجی!خندیدم که گفت:
دسر هم ژله بستنی...چطوره؟!با ذوق سری تکون دادم و گفتم:
اتفاقا دلم بستنی میخواست!طولی نکشید که سفارش هامون رو آوردن.
مشغول خوردن شدیم.میگفتیم میخندیدیم و یه جو گرم و صمیمی بین خودمون ساخته بودیم.
فکر نمیکردم یه معلم مغرور تا این حد بتونه با یکی راحت و گرم برخورد کنه!