🍫مهران🍫حدس اینکه اونجوری جلوم رو بگیره سخت نبود!
سزار وسواس فکری بود و حسابی قلدر و غیرتی اما قلبش مهربون بود و عاشقی رو خوب بلد بود!وقتی سمت تخت رفتم و روش نشستم به بالشتی که به تاج تخت تکیه اش داده بودم تکیه دادم و چهره ام بخاطر درد کمر و پایین تنه ام کمی جمع شد که از چشم سزاری که با سینی صبحونه وارد اتاق شد دور نموند.
با اخمی ملایم سینی رو کنارم گذاشت و گفت:
مسکن خوردی؟!سرم رو تکون دادم و گفتم:
آره از توی قرص هات برداشتم...اما هنوز اثر نکرده...از بازوم گرفت و کمی جلوم کشید و پشتم جا گرفت و بدنم رو بین پاهاش جا داد که آروم خندیدم و روی گوشم رو بوسید و گفت:
قربون خنده ات ببر کوچولوم!خندیدم و با آرنج زدم توی پهلوش و با لبای آویزون لب زدم:
خیله خب من در برابرت کوچولوعم...تو بزرگی...هی کوچولو کوچولو راه ننداز!خندید و لباش رو روی گردنم گذاشت و لب زد:
پدر سوخته چه بهش برم میخوره...گازی از گردنم گرفت که با آخی خندیدم و بعد بوسیدن شونه ام لب زد:
دست به هیچی نزن خودم بهت میدم گل پسرم!با ذوق تایید کردم که لقمه ی نون و پنیر و گردویی برام گرفت و نزدیک لبام آورد و لبام رو از هم فاصله دادم و وارد دهنم کرد و با اشتها خوردم و لبخندی زد و پشت گوشم رو بوسید و موهام نوازش کرد و گفت:
یه لقمه برای من نمیگیره این ببر سلطنتی؟!بی صدا به تعریفش خندیدم و چشمکی زدم و لقمه ای کره و عسلی گرفتم و سمت لباش بردم و وارد دهنش کردم که گازی از انگشت هام گرفت و با خنده بخاطر فرو رفتن دندون های تیزش توی گوشت و پوست انگشتم داد زدم و با چشای شیطونش نگاهم کرد و به شونه اش ضربه ای زدم و گفتم:
خنده...آخ...سزار...چیکار میکنی...آی...انگشتم رو کندی...