💫153👁

283 31 0
                                    

🔥عرفان🔥

حسین آقای تاج رو سمت آبدارخونه برد تا بهش یه چیز شیرین بده و بچه ها هم رفتن توی کلاس.

آقای سیار هم از مدرسه زد بیرون و اینقدر بی آبرو شده بود که نمونه!
اون از اون سیلی و اون از اون دعوا!
هه منم بودم جیم میشدم!

سمت حیاط رفتم.
آقای سپهری مرد منطقی بود و داشت آروم با شاهان حرف میزد.
سمتشون گام برداشتم که نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
چرا اومدی عرفان؟!

نگاهی به شاهان کردم و گفتم:
رفیقمه...نمیتونم تنهاش بزارم!

لبخند ریزی زد و چیزی به نزدیک شدنم نگفت و رو به شاهان گفت:
میدونی الآن بخاطر زدن یه دبیر سابقه دار باهات چیکار میکنن؟!

شاهان عصبی گفت:
تهش اخراجه که به جهنم!

آقای سپهری آهی کشید و گفت:
نه انگار تو کله خراب تر از این حرف هایی پسر!

شاهان سری تکون داد و گفت:
آره من دیوونه ام...کسی که روی بهترین من دست بلند میکنه کمه کمش باید بمیره!

به جرعتش لبخندی زدم.
آقای سپهری هم انگار گرفت چیشد و چی گفت که تنها سری تکون داد و لبخندی زد و گفت:
خیله خب...من موضوع رو و دلیل دعوا رو شرح میدم و سعی میکنم آقای مدیر رو قانع کنم که با یه تعهد از خیر این ماجرا بگذره!

قبل رفتنش رو بهم گفت:
برو پیشش بمون رفیق خوب!

لبخندی به تعریفش زدم و سمت شاهان رفتم.

کنارش نشستم که با بغض و حرص لب زد:
دست کثیفش روی صورت پاک فرشته ی من نشست...میخواستم انگشت هاش رو خورد کنم...

یهو زد زیر گریه.
انگار پر بود و جلوی آقای سپهری نمیتونست!
بدون مکثی از سرش گرفتم و روی شونه ام گذاشتم و لب زدم:
میفهمم چی میگی داداش...میفهمم!

اشک هاش بی صدا چکید و لب زد:
اومد جلوی سیلی خوردنم رو بگیره اما ندید و نفهمید که قلبم رو صد تیکه کرد...ای کاش سیلی رو میخوردم و خوار میشدم اما عشقم نمیشکست!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now