🔥عرفان🔥تا خونه با سرعت خیلی بالا روندم.
اعصابم در حدی متلاشی بود دلم میخواست یکی رو تا میخوره بزنم.نفهمیدم کی دم خونه رسیدم.
ریموت در رو زدم و وارد حیاط شدم و بدون اینکه ماشین رو ببرم سمت پارکینگ وسط حیاط رهاش کردم و حتی قفلش هم نکردم.پله ها رو با حرص و یکی دو تا بالا رفتم و در رو با شدت باز کردم.
مامان و بابا توی حال در حال فیلم دیدن بودن و با دیدن من متعجب بهم خیره شدن.
وفتی سمت پله ها رفتم تا به اتاقم برسم عارفه دنبالم دویید و گفت:
صبر کن آقای انگری برد...بگو ببینم کدوم دوست دخترت بهت نارو زده که اینقدر اعصابت...برگشتم سمتش و هولش دادم و گفتم:
عارفه برو پی کارت تا نزدم بمیری...متعجب نگاهم کرد و وقتی وارد اتاقم شدم اومد داخل و برگشتم سمتش تا دوباره بهش بتوپم که محکم بغلم کرد!
با بغض لب زد:
عرفان کسی نبود که بخواد دست روی آبجیش بلند کنه...همیشه دوستم داشت...یهو شول شدم و اشک هایی که پشت پلکم گیر کرده بودن راه خودشون رو پیدا کردن و جاری شد!
🔱سزار🔱
از روش بلند شدم.
تشنه بودم و نیازم دیگه به آخرین حدش رسیده بود اما مرد بودن توی همینجور مواقع ها خودش رو نشون میده!
وقتی بخوای و دست بکشی!
وقتی بهش برسی اما مراعاتش رو بکنی!
وقتی میل و نیاز خودت طغیان میکنه که میخوادش اما بخاطرش دست بشی و بکوبونی توی سر طغیان درونت و عقب بکشی!به چشم های صحراییش چشم دوختم وحشی بود و پر از دلبری!
اون چشم ها پر از نفرت بودن!
حق داشت خب کی میتونه این همه عذاب رو قبول کنه و بعد به راحتی عشق شکنجه گرش رو بپذیره؟!لبخندی کنج لبام نشست و خواستم از اتاق خارج بشم که یهو از پشت بهم نزدیک شد و به بازوم چنگ زد و برگردوندم و گفت:
سکوت نکن...من جواب میخوام...من خسته شدم...من خودم عاقل و بالغم و میتونم تصمیم بگیرم...پوزخندی به حرفش زدم و گفتم:
خب دیگه...تکخنده ای زد و گفت:
چرا نمیگی چه کوفتی میخوای ازم؟!از یه طرف جوری رفتار میکنی که انگار قاتلمی و از یه طرف انگار...مکثی کرد و یهو بغض کرد و قطره اشکی بی پروا روی گونه اش جاری ش!
شوکه بهش چشم دوختم!
من چیکار کرده بودم؟!
دستم رو سمت صورتش بردم و با نوازشی اشکش و پاک کردم و لی زدم:
اگه فکر میکنی حسی که ازم دیدی اشتباه و یا حتی دروغینه میتونی...