🐺شاهان🐺آقای سیار بلند شد و عینکش رو درست مقابل چشم هاش قرار داد و گفت:
یعنی همهتون با چیزی که کشورتون منع کرده و اسلام باهاش مخالفه و ده ها آیه قرآنی اومده که میگه چنین چیزی که باعث رنجش خانواده و انسان ها میشه...دیگه نتونستم تحمل کنم و بلند شدم و گفتم:
آقا برای چی دارین چیزی که خودتون قبولش ندارین رو به دیگران تحمیل میکنین؟!این رو باید بدونین حداقل که شما نباید نظر و تفکرت رو بر روی کسی غالب کنی و فقط میتونی نظر بدی در کنار بقیه همین!به قدری عصبی شد از تندیم که با اخمی نگاهم کرد و گفت:
فکر میکنم بهتر باشه بقیه نظراتتون رو آقای مدیر بشنوه آقای شاهان!پوزخندی زدم و بدون مکثی سمت دفتر رفتم.
میدونستم آیدن اونجاست و برای همین پام رو سمت دفتر آقای مدیر گذاشتم ثگرنه به هیچ عنوان شاهان نمیتونست از کسی جز آیدن حرف شنوی داشته باشه!میخواستم فقط ببینمش.
اون چشای پر از عشق و اقیانوس آرامش!وقتی در زدم و اجازه ی ورود دادن با پدر رو به رو شدم!
مهرداد با دیدنم خندید و گفت:
به چه حلال زاده هم هست گل پسرم!لبخندی زدم و تازه چشمم به آیدن افتاد.
پشت میز مدیر نشسته بود.
عصبی روی صندلی مقابل مهرداد نشستم و گفتم:
من دیگه سر زنگ دبیر دینی نمیشینم!آیدن اخمی عصبی کرد و گفت:
شاهان نگو که فرستادنت دفتر؟!حرصی دست هام رو مشت کردم و گفتم:
آره اصلا دلم میخواست یه مشت خوشگل بخوابم زیر فک اون مرتیکه که غلط اضافی نکنه و بگه عشق حرامه!
![](https://img.wattpad.com/cover/291681329-288-k980422.jpg)