🍫مهران🍫
صبح با حس کوفتگی بدنم چشام رو باز کردم.
توی بغلش بودم!
دست هاش دور بدنم پیچیده شده بودن و جوری بغلم کرده بود که انگار معشوقه یا حتی عروسک موردعلاقه اش هستم!
با یادآوری هر چی گذشت حرصی خواستم از حصار دست هاش بیرون بیام که محکم تر بغلم کرد.
دوره تلاش کردم که کاملا ریلکس لب زد:
یه ساعت دیگه باید بلند میشدی...منم تصمیم ندارم تا ساعت نه از روی تخت تکون بخورم!
عصبی مشتی زدم به سینه اش و گفتم:
به من چه میلت چیه...میخوام برم سرویس دست از سرم بردار!
توی همون حالت ریلکسش پوزخندی زد و گفت:
انگاری این زبون تند و تیزت درست بشو نیست...باس ببرمش و بندازمش جلو سگم!
اداش رو بی صدا درآوردم که لب زد:
فکر نکن چشام بسته هست نمیفهمم داری چیکار میکنی جوجه دکتر...
میون حرفش یهو روم خیمه زد که خیره به چشاش لب زدم:
ببینم تا کی میخوای عین یه عروسک باهام بازی های موردعلاقه ات رو بکنی؟!
لبخند کجی زد و خیره به لبام لب زد:
عروسک؟!
سری تکون دادم و با حرص گفتم:
آره عروسکه بازی برای جنابعالی!
خندید و نزدیک لبام با جدیت و نگاه خاصی لب زد:
این موضوع به جنس هر آدمی بستگی داره...عروسک برای تو فقط معنی بازی کردن میده اما سزار از بچگی با عروسک هاش زندگی میکرده...جز اعضای خانواده اش بودن...عروسک برای من معنی زندگی میده...پس هر کی که خودش رو عروسک سزار میدونه باید از خداش هم باشه...هوم؟!
نگاهم رو به چشاش دادم.
مهربون شده بودن!
حتی میتونستم بگم توی این مدت تا این حد خوشحال ندیده بودمشون!
وقتی لباش روی لبام نشست حرکتی نکردم.
تنها چشام رو بستم و صبر کردم از روم بلند بشه.
تک بوسه ای زد و از روم بلند شد و گفت:
بلند شو...
به میز کنار تخت اشاره کرد و گفت:
اونم از لباس...بپوش بریم تو خونه...میز صبحونه چیده شده!
هنوز تو شوک بوسه ی داغش بودم و نمیدونستم چه ریکشنی نشون بدم!
وقتی با جدیت صدام زد به خودم اومدم و سریع شروع کردم به پوشیدن لباس هام.
نگاه های نافذش روی بدنم میچرخید و نمیتونستم خم بشم و شورت و شلوارم رو بپوشم.
حرصی نگاهش کردم و گفتم:
راحتین قربان؟!
لبخندی زد و گفت:
اوم باید ناراحت باشم؟!
با کلافگی فوشی ریر لب دادم و خم شدم و شورت و شلوارم رو تنم کردم و به سمت خونه رفتیم.
نمیدونم چرا دیگه میلی به فرار نداشتم!
شاید اونقدرها که باید سزار مرد بدی نبود!
