💫9👁

575 75 9
                                    


💫آیدن💫

در زدم و وارد کلاس شدم.
همگی بلند شدن و بلند سلام کردن.
توی این یه هفته حسابی باهام جور شده بودن و از خودمونی بودنم و خون گرمیم خوششون میومد.
با لبخندی رو به همه گفتم:
سلام پسر های گل...بفرمایین بشینین!

بعد نشستنم عرفان طبق معمول شروع به شیطونی کرد و گفت:
آقا امروز بیشتر تیپ زدین...آقای مدیر سخت پسندن؟!

همه ی کلاس خندیدن.
آروم خندیدم و کیفم رو باز کردم و دفتر نمره رو بیرون آوردم و چشمکی بهش زدم و گفتم:
اگه به آقای مدیر حسودیت میشه میتونم به پیشنهادت فکر کنم!

کل کلاس از جواب دندون شکنم خندیدن.
عرفان هم خندید و گفت:
والا کیه که به یه فرنگی و چشم و ابرو رنگی بگه نه؟!

اخمی میون لبخندم کردم و گفتم:
بیا اینجا کارت دارم!

با پرویی بلند شد و اومد سمتم.
قد بلند بود و چشم ابرو خرمایی و هیکلی و معلوم بود تو کار بدنسازیه!
ماژیک رو دادم دستش و زدم به بازوش و گفتم:
جلسه ی پیش درمورد چی توضیح دادم؟!

خواست چیزی بگه که حسین سریع تر گفت:
آقا اجازه قلب و نحوه ی پمپاژ خون!

تایید کردم و گفتم:
آفرین حسین جان معلومه مثه همیشه خوندی!

با اشاره ای به تخته گفتم:
خب بکش قلب و بعد ذاه های ورود و خروج خون به دهلیز ها و بطن ها رو با فلش نشون بده و بگو اول از کجا خون وارد و از کجا خارح میشه و چجوری؟!
لبخندی زد و گفت:
چشم آقا شما جون بخواه اصلا!

بچها خندیدن و من هم به شیرین زبونیش بی صدا خندیدم و با کتابی که دستم بود به بازوش زدم و گفتم:
فقط بنویس بچه!

خندید و شروع کرد.
سرم رو انداختم توی کتاب و داشتم بخش جدیدی که قرار بود توضیح بدم و راجب بخش هادی قلب بود و پیام های الکتریکی و جریانی که توی قلب باعث پمپاژ خون میشه و...مطالعه میکردم تا اشتباهی نکنم و همینطور هم با لحن صریح تری برای بچه ها بازش کنم تا توی تست زنی به مشکل برنخورن!

با صدای خنده ی چند نفر سرم رو بالا آوردم و سوالی نگاهشون کردم و بعد به تخته نگاه کردم.
عرفان باز هم هیچی رو جدی نمیگرفت و داشت قلب میکشید اما قلبی که یه تیر توش فرو رفته و خون ازش چکت میکنه!

دلم نمیومد با این پسر پر از انرژی و حس خوب و خوش خنده ای که باعث خنده ی دیگران بود برخورد بدی کنم.
بلند شدم و به شوخی با کتاب زدم توی سرش که خندید و سرش رو ماساژ داد و گفت:
خب آقا گفتین قلب بکش  و ما هم کشیدیم...هر چند نقاشی چهرهمون ضعیفه وگرنه تصویر شما که قلب مایی رو رو تخته پیاده میکردیم!

اولش خواستم خودم رو کنترل کنم اما به قدری از حرفش خنده ام گرفته بود که سرخ شدم.
همه خندیدن و اصلا به جای کلاس زیست شده بود کلاس طنز پرونی و مهد شادی!

عرفان به خندیدنم لبخندی زد و همینطور چشمکی که نمایشی زدم تو گوشش و از بازوش گرفتم و پرتش کردم پایین سکو و گفتم:
بیا برو بشین تا مجبورت نکردم ده دور از روی کتاب زیستتون بنویسی!

بعد نشستنش به حسین گفتم بیاد کاری رو که از عرفان خواستم انجام بده و اومد و حدودا پنج دقیقه وقت گذاشت و درست و حسابی قلب رو کشید و همه چیز رو روش مشخص کرد!

بعد اینکه تموم شد کارش براش یه نمره ی بیست و یه مثبت گذاشتم و گفتم بشینه!
رفت سمت میزش اما دوباره برگشت و همون پارچه ای که همیشه دور گردنش میبست و گذاشت رو میز و گفت:
آقا این برای شما!

لبخندی زدم و گفتم:
من اون جلسه بهت گفتم ازش خوشم میاد نگفتم میخوام که پسره خوب!

لبخندی زد و گفت:
به هر کسی که برام مهم باشه از همین ها میدم!

روی بازوش رو نوازش کردم و گفتم:
ممنونم حسین آقای گل!

لبخندی زد و نشست.
از روی صندلیم بلند شدم و شروع کردم به درس دادن.
جای خالی شاهان به خوبی حس میشد و من واقعا بابت اون سیلی شرمنده بودم!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now