💫147👁

285 30 0
                                    


💫آیدن💫

زنگ تفریح که خورد با آقای سیار بیرون کلاس مشغول حرف زدن شدیم.

عصبی نگاهم کرد و گفت:
از اون پسر گستاخ دفاع نکن آقای تاج...

نگاه بدی بهش کردم و گفتم:
شما لازم نیست به تربیت شاگردهاتون فکر کنین...این روشی که دارین پیش میگیرین اصلا درست نیست...ممکنه چیزی که شما بدتون میاد برای کسی خوب و چیزی که شما خوشتون میاد برای کسی بد باشه...

پوزخندی زد و بلند گفت:
پس یهو بگین اشکالی نداره اگه همه بجای کار آبرومندانه هرز بگردن و هر کاری بکنن...

حرصی نگاهش کردم و گفتم:
طرز فکرتون رو عوض کنین...هر کسی نمیتونه شبیه کسه دیگه باشه...مثه این میمونه که یکی با اسم خدا آروم میشه و عبادت میکنه و یکی با انجام دادم آداب نماز...

نگاهی بهم کرد که با تلخ خندی گفتم: میخوایین بگین قبول ندارین؟!

از بازوم گرفت و گفت:
بگو...نکنه این توی معلم فرنگی یادشون میدی اینقدر گستاخانه درباره ی چیزهای اشتباه نظر بدن؟!هان؟!

بابت بی احترامیش دلخور شدم و خواستم چیزی بگم که یهو صدای دوییدن و بعد فریاد شاهان بلند شد و وقتی رسید من رو عیب کشید و بینمون وایساد و گفت:
داری چیکار میکنی؟!برای چی اون حرف رو بهش زدی؟!برای چی بازوش رو گرفتی هان؟!

نگاه خونینش رو به شاهان انداخت و ناباور دستش رو بالا برد و خواست بزنتش که یهو مغزم بهم فرمان داد و پریدم بینشون و بعد درد بدی که توی صورتم و صدای برخورد دستش که روی صورتم نشست توی سالن پخش شد!

برای یه لحظه همه ساکت شدن.
حتی سر بلند نکردم ببینم چهره ی این مرد عوضی که اسم خودش رو راهنمای تربیتی بچه ها گذاشته بعد این سیلی چه شکلی شده و به دست شاهان چنگ زدم و با پوزخندی عصبی داد زدم:
دیگه تموم شد...بیا بریم!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now