💫26👁

562 76 7
                                    

💫آیدن💫

وقتی بار دیگه اون جمله ی قشنگ رو ازش شنیدم و توی چشای شبرنگش دیدم توی قلبم آشوبی به پا شد!
خودمم نمیدونستم چجوری اما از همون روز اولی که دیدمش برام یه طور خاصی بود!
وقتی فهمیدم اونم بهم حس داره خیلی خوشحال شدم اما آیا درست بود؟!
اون کوچیک تر از من بود و توی سن بلوغ فکری و جسمی و جنسی بود!
یعنی ممکن بود نظرش بعد ها تغییر کنه و دوباره یه شکست دیگه توی زندگیم بخورم؟!

توی آغوشش اشک میریختم که لباش روی مو هام نشست و بوسید و گفت:
نمیخوای جوابم رو بدی؟!

اونقدری برخورد اون لب ها به روی سرم حس خوبی داشت که چشام رو بستم  و توی احساسات رنگین درونم غرق شدم!

اما باید بیشتر فکر میکردم نه؟!
نباید سریع و بی پرده بهش جواب میدادم!
یا شاید بهتر بود فعلا وارد رابطه ای نشم!
زخم داغی که دیدم تا ابد روی دلم میمون و توانایی جنگیدن برای عشقی دیگه رو نداشتم!

از توی آغوشش بیرون اومدم و توی چشاش خیره شدم که لبخندی زد و گفت:
اینقدر خوشگل نگاهم میکنی نمیگی از خود بی خود میشم؟!

لبخندی با تلخی روی لبام نشست.
بعد از مادرم اون تنها کسی بود که اینقدر عاشقانه این رو بیان میکرد و از زیبایی چشام میگفت!

اما بلند شدم و از روی تخت پایین رفتم و لب زدم:
فقط برو خونه شاهان!

زدن این حرفم همانا و انفجار و بیرون ریختن خشم درونش همانا!

اومد سمتم و از مچ دستم گرفتم و کشیدم سمت خودش.
محکم به سینه اش برخورد کردم اما حتی چهره اش از دردی یا چیزی جمع نشد و تنها با نفس نفس و صورتی سرخ نگاهم کرد و گفت:
تا کی میخوای به احساساتی که توی خودت هم هست بگی نه؟!تا کی میخوای این دلم رو بشکنی؟!تا کی میخوای عشق رو توی چشام نبینی؟!

همه ی حرف هاش رو با فریاد و غرش میگفت.
رگ های روی پیشونی و گردنش باد کرده بود.
واقعا ازش حساب برده بودم!
قلبم داشت از دهنم درمیومد!

وقتی حرفی نزدم کفری تر شد و از یقه ام گرفت و کوبیدم روی تخت.
با افتادن روی تخت تا بخوام درد پشتم رو هضم کنم هیبت جسمش روم بود!

چشام رو روی هم فشردم و حتی به سرفه افتادم.
از فکم گرفت و گفت:
نگاهم کن و بگو من رو نمیخوای!

چشم باز نمیکردم.
نمیخواستم به دروغ بگم که نمیخوامش!
با بغض لب زدم:
شاهان اذیتم نکن!

غرید و فکم رو فشرد و گفت:
آیدن چرا نمیخوای بفهمی میخوامت؟!

بدنم لرزید و اشک هایی از دو طرف چشام چکید.
حتی وقتی لباش روی لبام کوبیده شد تنها اشک ریختم.
با عطش میبوسید و انگار قصد داشت لبام رو بکنه!

در حالی که داشتم از بی اکسیژنی جون میدادم به پیرهنش چنگ زدم.
کمی فاصله گرفت و به نفس نفس زدنم و به صورتم سرخ شده ام خیره شد و با لبخندی که کنج لباش نشسته بود لب زد:
از اون چیزی که فکرش رو میکردم خوشمزه تری!

بعد حرفش خواستم چیزی بگم که به گردنم حمله کرد.
دست هام رو مشت کرده روی سینه اش گذاشتم و قصد داشتم از خودم دورش کنم.
زور میزدم اما فایده ای نداشت.
وقتی تقلا هام رو دید با یه دست از هر دو دستم گرفت و بالای سرم قفل کرد و دستش رو زیر پیرهنم برد.
بدنم منقبض میشد.
ترس و استرس و هیجان زیر پوستم درجریان بود.
به چشام نگاه کرد و لب زد:
بدنت خیلی حساسه آقا معلم...وقتی بهش دست میزنم خودش رو بهم میماله تا بیشتر لمسش کنم!

نوک انگشت هاش رو روی شکمم نوازش وار کشید و بدنم منقبض شد و کمرم از روی تخت بلند شد.
خندید و نزدیک لبم لب زد:
دیدی چقدر بدنت من رو میخواد؟!

خجالت زده و با حرص از این همه پیشروی دست هام رو با هر زوری بود از حصار دست هاش بیرون کشیدم و ندیدم کی و چجوری دستم سیلی شد و روی صورتش نشست!

صورتش به سمتی پرت شد و تنها چشم بسته بود و هیچ حرکتی نمیکرد.
با اشک و لب هایی که از شدت هیجان میلرزید لب زدم:
به چه حقی بهم دست میزنی؟!به چه حقی به خودت اجازه دادی باهام بازی کنی...

یهو از گردنم گرفت.
سرم رو کوبید به تشک و گفت:
من باهات بازی نکردم...بهتره یکم فکر کنی تا هر حرفی رو به زبون نیاری!

با دو دست به دست پر قدرتش چنگ زدم.
به صورت عصبیش خیره شدم و با عجز لب زدم:
شاهان...

دستش رو از روی گردنم برداشت.
به سرفه افتادم.
از بازوم گرفت و بلندم کرد و گفت:
ببخشید من وقتی عصبی میشم نمیفهمم چه غلطی میکنم...تو حالت خوب نبود نباید بهت فشار میاوردم!

لیوان آبی داد دستم و گفت:
بخور یکم حالت بهتر میشه!

لیوان ای رو با دست های لرزون ازش گرفتم و کمی ازش خوردم که با تحکم گفت:
همه اش رو بخور!

نمیدونم چرا از اون نگاه و صدا بیتشر از هر چی حساب میبردم!
همه اش رو سر کشیدم و دادم دستش که از دستم گرفت و روی دستم رو بوسید و گفت:
دوستت دارم...لطفا بهم یه فرصت بده که یکم بیشتر از بقیه کنارت باشم!

با بغض نگاهش کردم و گفتم:
قول میدی هیچ وقت ترکم نکنی؟!

اومد جلو تر و از دو دستم گرفت و روی هر کدوم رو عمیق بوسید و گفت:
مرده و غرور و غیرت و قول و ناموسش!

از حرف های لاتی و مردونه اش خنده ام گرفت که سرش رو جلو آوردم و روی پیشونیم رو بوسید و گفت:
آخ قربون اون خنده های ناز و خوشگلش!

به طور غیر قابل باوری یهویی خودم رو لوس کردم و سرم رو به سینه اش چسبوندم.
خندید و روی مو هام رو نوازش کرد و گفت:
شاید بزرگ تر باشی به چشم بقیه اما به چشم من یه پسرک معصومی هستی که هم خیلی تنهاست و هم خیلی خوشگله!

خندیدم و بی اختیار روی سینه اش رو بوسیدم.
جواب بوسه ام رو با نشوندن بوسه ای روی سرم داد.
دست هاش رو دور تنم حلقه رد و به خودش فشرد و به قدری احساس خوبی داشتم که چشام رو بستم و سعی کردم صدای قلبش رو بشنوم!

💫Drown your gaze👁Donde viven las historias. Descúbrelo ahora