🍫مهران🍫
به وضعیتی که توش گیر کرده بودم نگاه کردم.
این انباری شب های سردی داشت و تموم بدنم از شدت درد و سرما خشک شده بود!اون یارو چند روزی بود که پیداش نبود.
شاید بهترین راه فرار از اینجا این بود که یه بلایی سر خودم بیارم تا اون مجبور بشه ببرتم بیمارستان!روی زمین دراز کشیدم.
تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که خودم رو به بیهوشی و بیحالی بزنم!
میون افکارم در حال پیدا کردن بهترین راه نجات بودم که در باز شد و قامت رشیدش پیدا شد!با گام های بلند سمتم اومد.
روی زمین دراز کشیدم و خودم رو به بیهوشی زدم.
البته که اونقدر درد بدنم زیاد بود که خیلی اینکارم طبیعی جلوه کنه!نزدیک بدنم روی زانو هاش نشست و با پشت دست چند باری روی صورتم زد.
وفتی حرکتی نکردم پوزخندی زد و گفت:
خوبه...تا سه میشمارم اگه این بازیت تموم نشد منم باهات بازی میکنم!منظور حرفش نشدم.
وقتی یک دو سه رو شمرد حرکتی نکردم.
وقتی سکوت کرد و حرکتی نکردم با خیال اینکه تموم شده و یا شاید رفته نفس عمیقی کشیدم.
اما یهو از از دو طرف پیرهنم گرفت و به سمت خلاف هم کشید و جرش داد!
دستش سمت زیپ و دکمه ی شلوارم رفت.اولش فکر کزدم یه شوخیه اما وقتی دکمه ام رو باز کردث و زیپ شلوارم رو پایین کشید.
به دستش چنگ زدم و با ترس لب زدم:
غلط کردم...لطفا...به قدری سیلی که توی صورتم خوابید محکم بود که بدون تحملی با فریاد نالیدم.
شلوارم رو کشید.
به شلوارم چنگ زدم اما به قدری قدرت داشت که شلوارم رو پاره کرد و از پام درآورد و گوشه ای انداخت!میترسیدم.
از اتفاقی که فرار بود بیوفته.
حرفی نمیزد و فقط عمل میکرد!
وقتی دستش به لباس زیرم رسید با قدرت به دستش چنگ زدم و داد زدم:
داری چیکار میکنی آشغال عوضی؟!فکر کردی من هرزه ای چیزیم؟!روی یه زانوش نشست و سمتم خم شد که کمی خودم رو عقب کشیدم.
با پوزخندی به بدنم نگاهی انداخت و گفت:
حیف این بدن نیست که خط خطی بشه از بی حرمتی های صاحبش؟!دستش رو بدنم حرکت کرد.
وقتی به پایین تنه ام رسید سعی کردم پاهام رو جمع کنم توی شکمم اما از گردنم گرفت و سرم رو میخکوب زمین کرد و دستش چنگی به عضوم زد!از شدت درد و فشارش گلوم ناله ای کردم.
معنی این حرکت ها رو نمیفهمیدم و تنها فکر میکردم یه شکنجه ای چیزیه!گردنم داشت میشکست و پایین تنه ام داشت منفجر میشد!
توی صورتم با حرص لب زد:
رامت میکنم بالاخره...قراره خیلی خوب بهم خدمت کنی توله سگ!اونقدری فشار دستش زیاد بود که میون تقلا هام از حال رفتم!
🐺شاهان🐺
وقتی به خونه رسیدیم.
رفت توی آشپزخونه و قهوه ساز رو روشن کرد.
کتش رو درآورد و رفت توی اتاق و رو بهم گفت:
من میرم دوش بگیرم...ورقه های بچه ها پای تو!خندیدم وری تکون دادم.
رفتم سمت کیفش و ورقه ها رو برداشتم.
تصحیح کردنشون سخت نبود.
جز درسی بود که خیلی خوب بلد بودمش!اما مگه میشد تمرکز کنم؟!
اولش سعی کردم که تمرکز کنم و خودم رو مشغول کنم تا بیاد اما نمیشد که نمیشد!
میخواستمش و اصلا برای همین امروز خونه نرفتم تا کنارش باشم و به اون چیزی که بیخوابم کرده برسم!
حتی تصور اینکه بدن برهنه اش رو زیرم داشته باشم من رو تا جنون میکشید!
بالاخره تموم افکارم دوگانه ام رو کنار گذاشتم و بلند شدم و سمت اتاقش رفتم.
رفتم سمت در حموم که نیمه باز بود.
وقتی از لای در اون چیزی که همیشه توی خیالم تصور میکردم رو دیدم.
قلبم به تپش افتاد.
همه چیزش پرستیدنی بود!
پوست یه دست و صافش و برفیش!
باسن ریز نقش اما خوشفرمش!
همه چیزش در حال دیوونه کردنم بود بیخیال اتفاق و واکنشی که قرار بود بعد ورودم ازش ببینم شدم و پیرهنم رو درآوردم و رفتم داخل.پشت به من در حال شستن مو هاش بود.
بهش نزدیک و نزدیک تر شدم.
از پشت بهش چسبیدم که یهو ترسیده خواست برگرده که نزاشتم و دستم رو روی شکمش گذاشتم و به خودم چسبوندمش.لبام رو روی گردنش گذاشتم و عمیق بوسیدم.
به آرومی و با ترس و یا شاید خجالت لب زد:
شاهان داری چیکار میکنی؟!لبخندی زدم و روی شونه اش رو بوسیدم و دم گوشش لب زدم:
مشخص نیست عزیزم؟!میخوامت!کمی سرش رو برگردوند و هول کرده لب زد:
اما...اما...من شاهان...یعنی...خندیدم.
روی صورتش رو بوسیدم و گازی از لاله ی گوشش گرفتم وقتی لبام روی گردنش نشست سرش رو به سمتی کج کرد و آهی کشید.
به بی جنبگیش که نشون میداد اولین هاش رو داره تجربه میکنه خندیدم و برگردوندمش سمت خودم و چسبوندمش به دیوار سرامیکی حموم و دستم رو ستون دیوار کردم و لبام رو روی لباش کوبیدم!اونقدری مست شیرینی شدم که بدون مکثی مک میزدم و گاز میزدم از اون دو تیکه گوشته ناب!
دست هاش دور گردنم حلقه شد که لبخندی زدم و بعد از بوسیدن لب های پایینش کمی ازش فاصله گرفتم و به چشاش خیره شدم!
خمار و نمدار شده بودن و گونه هاش گل انداخته بود و لباش سرخ تر از قبل شده بود!
وقتی لبخندم رو دید لبخندی زد.
روی مو های خیسش و نرمش رو که طلاییش میدرخشید نوازش کردم و لب زدم:
میزاری تو رو برای خودم بکنم؟!بشی همه چیز و همه کس شاهان؟!لبخندی با بغض نگاهش زد.
به احساسی بودن معشوقه ی زیبام خندیدم و روی پیشونیش رو بوسه ای از جنس عشق زدم.
پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم و منتظر جوابش موندم که گفت:
خیلی...خیلی دوستت دارم!ابراز احساساتش که با قطره اشکی که چکید بیان کرد قلبم لرزید و پر از حس های خوب شد!
با انگشت شست اشکی که رو گونه ی لطیف و برفیش چکید رو پاک کردم و روی هر کدوم از چشاش بوسه ای نشوندم.
حلقه ی دست هاش دور گردنم محکم شد و بغلم کرد.
دقیقا عین پسر کوچولویی به بغلم پناه آورد.
خندیدم و روی گوشش بوسه ای نشوندم و گفتم:
خیلی ملوسی پیشی خوشگله ی من!با ناز خندید و روی گردنم رو بوسید که از لذت چشام رو بستم!
![](https://img.wattpad.com/cover/291681329-288-k980422.jpg)