💫134👁

306 25 0
                                    


🎵رادمهر🎵

توی ماشین توی طول مسیر حرفی بینمون زده نشد.
میخواستم جایی رو پیدا کنم که رفت و آمدی نباشه و بشه دور از همه ی آدم های این شهر حرف زد و برای آینده تصمیم گرفت!

وقتی بالای جاده ی کوهستانی رسیدم رو به منظره ای که کل شهر تهران رو به رخ میکشید پارک کردم.

کمی مکث کردم و با نفسی که فوت کردم لب زدم:
جای قشنگیه مگه نه؟!

آروم و جدی لب زد:
چرا اون سوال رو پرسیدی؟!

لبخندی به جدیتش که همچنان از کیوت بودنش کم نمیکرد زدم و گفتم:
خب چون خیلی ضایعی پسر...اصلا بگو ببینم کدوم پسری تا یه پسر بهش نزدیک میشه گونه هاش سرخ میشه و یا ازش تعریف میکنه دست و پاش گرما سرما میشه؟!

کمی سرم رو نزدیکش بردم و لب زدم:
نگو که الآن که بهت نزدیک شدم آرومی و قلبه پرستار کوچولومون نمیتپه...هوم؟!

یهو عصبی و کلافه پسم زد و گفت:
فکر کردم میشه بهت اعتماد کرد...فکر کردم دوستیم و قراره کلی باهم خوشبگذرونیم...فکر کردم...

نزاشتم ادامه بده و از بازوش گرفتم و گفتم:
عارف خودت هم میدونی که غیر این نبوده...من قصدم نزدیک شدن بهت بود و نه اون فکر مزخرفی که اومده توی ذهنت که...

بازوش رو فشردم و ادامه دادم:
نگو که الآن به این فکر کردی که من یه مرد هوس بازم که برای برطرف کردن نیازم افتادم دنبالت و یه بچه خوشگل پیدا کردم که تنها باهاش حال کنم و تموم...

از درد فشرده شدن بازوش نالید و گفت:
ولم کن رادمهر...میخوام پیاده بشم...

نمیتونستم بزار توی این وضعیت و با حرف هایی که زده شد بزاره و بره.
قفل در رو زدم و جدی و خیره به چشای ترسیده اش لب زدم:
متاسفم اما اینجا و توی این موقعیت و حرف هایی که زده شد نمیتونم بزارم بری!

دستش رو سمت دستگیره در برد و چند بار باز و بسته اش کرد و گفت:
چیکار میکنی؟!در رو چرا قفل کردی؟!بازش کن میخوام برم...رادمهر گفتم بازش کن...

💫Drown your gaze👁Место, где живут истории. Откройте их для себя