✨عارف✨وقتی رفتارم رو که عین بچه های چند ساله ای بود که انگار قراربودا پدرشون برن پارک دید خندید و دستش رو سمت مو هام آورد و پخششون کرد و گفت:
صبح بخیر گل پسر...کیفت کوکه انگار!خندیدم.
خیلی خوشم میومد بهم میگفت جوجه پرستار و یا حتی گل پسر.
همیشه پیشش عین یه پیشی ملوس میشدم که دلش ناز کردن میخواست!تایید کردم و گفتم:
خب یه دوست جدید پیدا کردم که من رو میخواد ببره بیرون...چرا خوشحال نباشم؟!خندید و گفت:
خیلی پس خوش شانسی که قراره این دوستی هیچ وقت تموم نشه!حرفش پر از منظور بود.
حس خوبی بهم میداد.
در حدی که میخواستم همین حالا توی ماشین بهش اعتراف کنم و یا حتی اون لبخند های جذاب و مردونه اش رو ببوسم!لبخند گرمی با خجالت زدم که نوچی گفت و لب زد:
باز دوباره خجالت؟!خندیدم و صورتم رو که گل انداخته بود با دست هام پوشوندم که خندید و از مچ دستم گرفت و گفت:
بردارش ببینم چی رو داری پنهون میکنی جوجه؟!خندیدم و وقتی دستم رو برداشت یهو لبای گرمی رو روی گونه ی سرخ شده ام حس کردم!
توی شوک بودم!
نفسم بالا نمیومد!
اون الآن من رو بوسید؟!
باید چیکار میکردم؟!
ناباور نگاهش کردم که به رو به روش خیره شد و در حالی که لبخندی روی لباش نقش بسته بود ماشین رو راه انداخت و گفت:
امروز من میگم کجا بریم!