🔥عرفان🔥حالا که رابطهمون خوب شده بود و همدیگه رو قبول کردیم دلم میخواست باهاش راحت تر باشم!
صورتم رو شستم و با شیطنت در رو نیمه باز کردم و گفتم:
خانومم...میشه حوله بدی دست آقات؟!یهو کتابی محکم به در برخورد کرد که سریع در رو بستم و خندیدم که مشتی به در زد و گفت:
ای کوفت خانومم...عرفان واقعا دلم میخواد هم بخاطر کنه بودنت بکشمت و هم این پررویی هات...دوباره مشتی به در زد و گفت:
بیا بیرون...ادای ترسوها رو درآوردم و گفتم:
نه...میزنی...نمیام...زانوش رو به در زد و گفت:
بیا بیرون کاریت ندارم...دستگیره ی در رو بالا و پایین کرد که با خنده و هیجان لب زدم:
حسین جان...پسر گلم چرا همچین میکنی چیزی نگفتم که...کاری کردم اصلا؟!عصبی لب زد:
بیا بیرون نشونت میدم چیکار کردی!آروم در رو باز کردم و سرم رو بیرون بردم که دفترش رو توی صورتم کوبید و آخی گفتم و از یقه ام گرفت و کشیدم بیرون و گفت:
خوب نگاه کن...توضیح بده اینا چیه تا کاریت نداشته باشم!با خنده ی کنترل شده ای به شاهکارم خیره شدم و گفتم:
والا یه بادمجون کشیدم که خیلی اتفاقی رفته تو یه هلوی خوشمزه ای که آبدارم هست...سه تا قطره ی کنارش رو نگاه چه خوشمزه به نظر میرسه...