💫116👁

356 38 3
                                    

🔥عرفان🔥

دیگه نزدیک های کنکور بود و همه ی بچه ها حسابی مشغول خوندن بودن.

معلم ها هم حسابی سخت میگرفتن و بیشتر مواقع پرسش داشتیم تا برای امتحانات نهایی و حتی کنکور آماده بشیم!

حسین شدیدا مشغول خوندن بود و مثه همیشه بیشتر توی کلاس فعالیت میکرد.
منم با دیدن روحیه ی خوب درسیش روحیه گزفته بودم و دیگه با نفرت کتاب نمیخوندم اما حسرت کنارش نبودن داشت دیوونه ام میکرد.
یعنی واقعا خواشته ی سختی بود که میخواستم صدای کتاب خوندن و درس خوندنش توی گوشم باشم و بشنوم؟!
یا وقتی درس رو برام توضیح میده به لباش چشم بدوزم و یا وقتی بخاطر بازیگوشیم موقع درس خوندن تنبیه ام میکنه ضربه ی دستش رو روی بدنم حس کنم؟!
خدایا یعنی اینقدر سخته که برگردونیم به اون اوایل که باهم بودیم و درس میخوندیم؟!

با حسرت به جای خالی خودم کنار حسینی که پشت نیمکتش مشغول کتاب خوندن بود خیره شدم.
بغضی به گلوم چنگ زد.
نتونستم تحمل کنم و بدون اینکه بفهمم دارم چیکار میکنم بلند شدم و از کلاس زدم بیرون.

وقتی وارد حیاط شدم خواست اشکم بریزه اما نزاشتم و رفتم پشت ساختمون مدرسه و روی زمین تکیه به دیوار نشستم.

سرم رو بین دست هام گرفتم و لب زدم:
چرا...چرا نمیتونه ببینه دارم جون میدم؟!چرا نمیتونه ببینه؟!هان؟!

وقتی سایه شخصی رو روی خودم حس کردم با حدس اینکه شاهان باشه عصبی گفتم:
برو شاهان...برو که اعصاب ندارم میزنم لهت میکنم...

با شنیدن صداش یهو لال شدم!
آروم لب زد:
حتی اگه من باشمم میزنیم؟!

چیزی نگفتم که کنارم نشست و گفت:
حسین رو فقط دوستش داری یا...

بدون مکثی لب زدم:
فقط دوستش ندارم...زندگیش میکنم!

زد روی دوشم و گفت:
پس چرا نگاهش نمیکنی؟!

با بغض سر بالا آوردم و خیره به چشاش لب زدم:
داری اذیتم میکنی؟!

لبخند مهربونی زد و گفت:
بلند شو و بریم توی کلاس...

بلند شد و دستش رو سمتم دراز کرد و گفت:
بدو دیگه!

دستم رو با تردید سمت دستش بردم که با زور زدنی بلندم کرد و گفت:
کمکت میکنم درس بخونی اما شرط داره...

حیرت زده بهش خیره بودم که گفت:
تا نخواستم دستت به دستم هم نمیخوره!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now