🔥عرفان🔥
دیگه نزدیک های کنکور بود و همه ی بچه ها حسابی مشغول خوندن بودن.
معلم ها هم حسابی سخت میگرفتن و بیشتر مواقع پرسش داشتیم تا برای امتحانات نهایی و حتی کنکور آماده بشیم!
حسین شدیدا مشغول خوندن بود و مثه همیشه بیشتر توی کلاس فعالیت میکرد.
منم با دیدن روحیه ی خوب درسیش روحیه گزفته بودم و دیگه با نفرت کتاب نمیخوندم اما حسرت کنارش نبودن داشت دیوونه ام میکرد.
یعنی واقعا خواشته ی سختی بود که میخواستم صدای کتاب خوندن و درس خوندنش توی گوشم باشم و بشنوم؟!
یا وقتی درس رو برام توضیح میده به لباش چشم بدوزم و یا وقتی بخاطر بازیگوشیم موقع درس خوندن تنبیه ام میکنه ضربه ی دستش رو روی بدنم حس کنم؟!
خدایا یعنی اینقدر سخته که برگردونیم به اون اوایل که باهم بودیم و درس میخوندیم؟!با حسرت به جای خالی خودم کنار حسینی که پشت نیمکتش مشغول کتاب خوندن بود خیره شدم.
بغضی به گلوم چنگ زد.
نتونستم تحمل کنم و بدون اینکه بفهمم دارم چیکار میکنم بلند شدم و از کلاس زدم بیرون.وقتی وارد حیاط شدم خواست اشکم بریزه اما نزاشتم و رفتم پشت ساختمون مدرسه و روی زمین تکیه به دیوار نشستم.
سرم رو بین دست هام گرفتم و لب زدم:
چرا...چرا نمیتونه ببینه دارم جون میدم؟!چرا نمیتونه ببینه؟!هان؟!وقتی سایه شخصی رو روی خودم حس کردم با حدس اینکه شاهان باشه عصبی گفتم:
برو شاهان...برو که اعصاب ندارم میزنم لهت میکنم...با شنیدن صداش یهو لال شدم!
آروم لب زد:
حتی اگه من باشمم میزنیم؟!چیزی نگفتم که کنارم نشست و گفت:
حسین رو فقط دوستش داری یا...بدون مکثی لب زدم:
فقط دوستش ندارم...زندگیش میکنم!زد روی دوشم و گفت:
پس چرا نگاهش نمیکنی؟!با بغض سر بالا آوردم و خیره به چشاش لب زدم:
داری اذیتم میکنی؟!لبخند مهربونی زد و گفت:
بلند شو و بریم توی کلاس...بلند شد و دستش رو سمتم دراز کرد و گفت:
بدو دیگه!دستم رو با تردید سمت دستش بردم که با زور زدنی بلندم کرد و گفت:
کمکت میکنم درس بخونی اما شرط داره...حیرت زده بهش خیره بودم که گفت:
تا نخواستم دستت به دستم هم نمیخوره!