💫33👁

540 64 5
                                    

☀حسین☀

در حال درس خوندن بودم.
بدنم درد میکرد و سر دردم بخاطر کم خوابی بود.
اون روز کسی به دادم رسید که باورم نمیشد اصلا بخواد یه بار هم دستم رو بگیره!

بی اختیار اشکی از بدبختی روی صورتم چکید.
همیشه یه جوری ظاهر میشدم توی هر جایی که انگار جز یه خانواده ی مرفع و بی درد هستم اما خودم میدونستم که جز آوارگی هیچی تو زندگیم نیست!

توی یه خونه ی اجاره ای با مادرم و خواهر کوچیکترم زندگی میکنیم.
پدرمون رو تو یه صانحه ی تصادف از دست دادیم.

عموم و بابام قبلا توی یه کار با هم شریک بودن.
عموم کلک زد و تموم طلب کار ها رو ریخت سر بابام و حالا بعد مرگش اونا ریختن سر من که مثلا پسرش هستم و باید به جای پدرم اون طلب ها رو بدم!

اونقدری توی افکارم غرق بودم که صدای عرفان رو نشنیدم.
دست روی شونه ام گذاشت و تکونم داد و گفت:
هی پسر کجاها سیر میکنی؟!

هول کرده سر بالا آوردم و نگاهم رو بهش دادم که متعجب نگاهم کرد و گفت:
داشتی گریه میکردی؟!

دستم رو سریع سمت صورتم بردم و قطره اشکی که چکید رو پاک کردم و گفتم:
بابت دیروز ممنونم...چیزی نیست...

وسط های حرفم بلند شدم و سمت آبخوری رفتم.
دنبالم اومد و گفت:
هی یعنی چی که چیزی نیست؟!تو گریه کردی...

حرصی برگشتم سمتش و گفتم:
حالا تو هم سر یه قطره اشک هوار بکش و آبروم رو ببر!

عصبی شد و از یقه ام گرفت و گفت:
چته؟!میخوام بدونم اونا کی بودن که داشتی عین سگ ازشون کتک میخوردی؟!اگه من نبودم میخواستی چه غلطی بکنی؟!

دستش رو محکم پس زدم و گفتم:
خب حالا هی منت نزار رو سرم...بالاخره یه خدایی بالا سرم بود که کمکم کنه!
پوزخندی زد و گفت:
هنوز هم با وجود بلایی که سرت اومده و اون کمکت نکرده دوستش داری و اسمش رو میاری؟!

عصبی شدم.
هر چی که باشه به قدری دین و ایمانم قوی هست که هیچ وقت حتی موقع مشکلات هم تو راه بی خدایی پا نزارم!
به تخت سینه اش ضربه ای زدم و گفتم:
آره اصلا به تو چه...من دلم میخواد وقتی تو آتیش هم سوختم و خاکستر شدم باز هم اسمش رو بیارم!

رفتم سمت آبخوری و مشتم رو پر از آب کردم و ریختم روی صورتم.
وقتی شیر آب رو بستم برگشتم که برم سمت کلاس یهو سرم گیج رفت اما تعادلم رو حفظ کردم تا نیوفتم.
عرفان نگران نگاهم کرد و گفت:
بهت گفتم نیای مدرسه...حتی دیروز نیومدی بریم درمونگاه شاید سرت ضربه خورده و...

نگاه بدی بهش کردم و گفتم:
چیه فاز آدم های خوب رو برداشتی...نکنه میخوای بهم ترحم کنی...اصلا تو چی ازم میدونی...

اومد سمتم و از بازوم گرفت و با دندون های چفت شده از خشم گفت:
میدونی خیلی احمقی؟!من انسانیت به خرج دادم که کمکت کردم و میخوام حال دوستم خوب باشه...درسته اولش عین سگ و گربه بودیم اما دیدم دنیا ارزش این رو نداره که بخوام به کسی بدی کنم...به خودت نگاه کن از قبل لاغر تر شدی و داغونی و چشات داره داد میزنه به کمک احتیاج داری...

چطور فهمیده بود؟!
نکنه میدونه چرا اینقدر بهم ریختم؟!

حرفش رو با دادی قطع کردم و گفتم:
بس کن عرفان...من خوبم و فقط بخاطر شب بیداریم برای امتحانات یکم بهم ریختم!

پوزخندی زد و زد زوی دوشم و گفت:
آره تو راست میگی...باشه داداشم ما دیگه فاز کمک برنمیداریم...فعلا!

بعد حرفش رفت و من رو با غم هایی که تو سینه ام بود تنها گذاشت!
پوزخندش نشون میداد دروغم رو باور نکرده...توی این مدت حسابی گناهکار شده بودم و به راحتی دروغ میگفتم و حتی نماز خوندنم هم بیشتر قضا بود یا اصلا نمیخوندم!
همه چیز بهم ریخته یود و تنها شب ها زیر پتو با خدام راز و نیاز میکردم و با اشک هایی که روی گونه ام میچکید به خواب میرفتم!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now