💫180👁

222 20 0
                                    

🎶مهیار🎶

🔙🔙🔙

چند سال از اون روز فاجعه برانگیز میگذشت.
مهرداد روزها رو پیش من بود و شب ها میرفت خونه و گاهی هم نمیرفت و به الهه میگفت کار براش پیش اومده و باید بره سفر!

اینکه الهه هم مجبور بود بخاطر پسر کوچولوشون شاهان و یا دوستش داشت رو نمیدونم و به هر حال دلم براش میسوخت!

بدتر از اون اتفاق خبر مرگ پدر و مادر مهرداد هم بود که خیلی تکان دهنده بود.
مهرداد به کل بهم ریخته بود.
از طرفی هم از ازدواجش و همسری که نمیخواستش عذاب میکشید.

میگفت حالا که دیگه پدر و مادرش نیستن قطعا طلاقش میده و شاهان هم تا سن قانونیش تصمیم میگیره که پیش کی بمونه.
البته که میدونستم مهرداد عاشق پشر کوچولوش شاهانه و نمیتونه به راحتی ازش بگذره.

ظرف شیرینی رو سمت مهمان ها بردم و پخش کردم و شربت رو هم الهه پخش میکرد و شاهان هم بدو بدو این طرف و اون طرف میدویید.
وقتی خورد زمین دیدمش و سمتش دوییدم.

مهردادم روش حساس بود و حالا که کوشه ی اتاق غمبرک زده و نمیخواد ازش بیرون بیاد من باید مراقب عزیزترینش باشم!

پسرک اهل گریه نبود اما بغض کرده وقتی بلندش کردم بهم چشم دوخت.
کف دست های کوچولوش خاکی شده بود.

لبخندی بهش زدم و دست هاش رو پاک کردم و هر کدومشون رو بوسیدم و روی صورتش رو نوازش کردم که لبخندی زد و گفت:
شما دوست بابامی؟!

لبخندی زدم و سری تکون دادم و بغلش کردم و سمت میز شیرینی ها بردمش و اون شیرینی که دلش میخواست رو دادم دستش و رو به مادرش لب زدم:
الهه خانم؟!

برگشت سمتم لبخند خجلی زد و گفت:
بزارینش زمین...بازم افتاده؟!

روی صورتش و لوپ پوف کرده اش بخاطر جوییدن شیرینی رو بوسیدم و گفتم:
آره شیطون بلا...من میبرمش پیش مهرداد...شما یکم استراحت کنین!

تشکری کرد که سمت اتاق مهرداد رفتم.

🔙🔙🔙

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now