💫68👁

429 53 2
                                    

🔱سزار🔱

کاری کردم روی زانو هاش وایسه.
یه دستم رو رو روی گلوش گذاشت و آروم فشردم.
دست دیگه ام رو سمت عضو نیمه بیدارش بردم که لباش رو محکم روی هم فشرد و چشاش رو بست.

پوزخندی به مقاومتش زدم و مردونگیش رو میون انگشت هام فشردم.
صورتش جمع شد و وقتی از گردنش گازی گرفتم نالید.

انگشت هام رو دورش حلقه کردم و عقب جلوش کردم که سرش رو به سینه ام تکیه داد و آه عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
لعنتی...خیلی...آههه...

تو گلویی خندیدم و لب زدم:
خیلی خوبه نه توله؟!

با حرص لب از دستم که روی گلوش بود چنگ گرفت و لب زد:
تو داری باهام بازی میکنی...اوممم...آههه... عوضی...

از حرفش خشمگین از عضوش چنگ گرفتم که بلند داد کشید.
دم گوشش با خنده ی تحقیرآمیزی لب زدم:
برای تو چه فرقی داره دکی؟!هوم؟!تو چه معشوقم باشی و چه اسلیوم و چه گروگانم ازم متنفری!

در حالی که پوستش به کل سرخ شده بثد و از چشاش اشک میچکید و صورتش تب دار و بی حال شده بود لب زد:
ازت مت...متنف...متنفر...م...خیلی... آهههه...

میون حرفش یهویی میون انگشت هام خالی شد.
صدای لذتش حال و احوالم رو عوض کرد!
چقدر دلنشین و شیرین بود همه چیزش!
بی حال و بدون حرکتی یهو روی تخت افتاد.
در واقع رهاش کردم وقتی چشاش رو بست و بیهوش شد!

با کوچیک ترین فشاری از حال میرفت!
گاه تعجب میکردم با دیدن عظمت هیکلش اینقدر کم طاقت و کم زور باشه!

درست روی تخت خوابوندمش.
با دستمالی بدن عرق کرده و پایین تنه اش و دستم رو تمیز کردم.
روش پتو کشیدم و با لبخندی به چهره ی معصومش روی پیشونیش رو عمیق بوسیدم و کنارش روی تخت نشستم.
خیره به دیوار سیاه انباری بودم.
یعنی باید شروع میکردم تلاشم رو برای به دست آوردن دلش و اصلا موقعش بود؟!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now